شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور
شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور

هوا اینجا، هوای سرد دلتنگی ست...

کودکانه است که خواب می بینم هنوز...

نشسته ام روی پله هایی که پایان ندارند.. که حتی نمی دانم به کجا قرار است برسند..


اما دلم می خواهد....

رویاهایم را تا آنجا که می توانم... بغل کنم

مثل کودکی که نخ بادکنک هایش را با فشار توی مشتش نگه می دارد...

مثل دختربچه ای که وقت رد شدن از خیابان..، دست مادرش را سفت می چسبد....

فقط رویاهایم را...


ولی به تو قول می دهم

همه ی خواب های ندیده ام را در هوایت رها کنم...

اجازه دهم نسیم خیالت، تا آنجا که می تواند ببردشان...

هر کجا هم که دیده شوند، فرقی نمی کند...

آنقدر خاطرم به تو تعلق دارد که با دنیای خودم بیگانه ام...


بیگانه یعنی...

من، خودم را... آنطور که می نویسم، نمی خوانم....

بیگانه یعنی...

مدتهاست روبروی آینه نشسته ام...

و هنوز منتظرم دستی از توی آن، "خودم" را از "من" بکشد بیرون و نشانم دهد

پس چه تفاوت می کند خواب هایم را کجا ببینم...


"اتفاق"....یک قدم از سرزمین من آنطرف تر....پشت مرزهای تو افتاده است....


فقط بگذار...

رویاهایم را تا آنجا که می توانم... بغل کنم...

شصت..

توی کوچه ها با هم سالانمان بزرگ شدیم

دغدغه مان، سه چرخه ی پسر همسایه بود که با دیدنش، چشمانمان دودو می زد

بزرگ تر شدیم.............

دیگر کوچه ها تنگ بودند و چشمان مردم رهگذر تنگ تر..

خاله بازی، بازی محبوب خانواده ها بود برای بچه هایی که فرق داشتند.....

که دختر بودند.....................

با تماشای بازی بچه ها توی کوچه ذوق می کردیم و بساط خاله بازی توی حیاط پهن بود تا از لذت شوت هوایی توپی که اتفاقی از دیوار می گذشت، بی نصیب نمانیم............

دختر بودنمان را چشمان دوست و فامیل توی سرمان خُرد می کرد و تا می شد خنده هایمان را خشک...

که دیگر خنده ای نماند و دغدغه ای....

هر چه بزرگ تر شدیم، لباسهایمان بیشتر به تنمان زار می زد و مقتعه هایمان لابد از زور حرّافیمان با دختر زری خانم بود که پرچانه تر می شد.

دختر بودیم..................

دختر هرچه سنگین تر، ارج و قربش بیشتر.................

و ما بودیم که کنج خانه کز کردیم و راه نرفتیم تا سنگین شویم، آنقدر که دیگر هیچ ترازویی، زجر و غربتمان را تابِ کشیدن نداشت

دهه ی شصتی بودیم.................

همان ها که بزرگ شدنشان آنقدر درد داشت که قول دادند برای فرزندانشان، هیچ داروی رشدی تجویز نکنند.

ما همان هاییم................................

تلفن

"-آره، دیروز جات خالی بود، کاش بودی..."


تیک تاک ساعت حواسم را می برد به خیلی دورها..

روی تاب نشسته ام، می خندم،هُلَم می دهد، بالاتر می روم، بیشتر می خندم، از آن بالا برای مادرم دست تکان می دهم،بیشتر هُلَم می دهد(پدربزرگم را می گویم)

حالا دیگر لرزش صدایم را می شود از لابلای خنده های وحشت زده ام حس کرد.

"نگه دار، نگه دار، می ترسم..."

نگه می دارد و بغلم می کند...محکم.....


"-الو..!!! هستی؟

-....، ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد، داشتی چی می گفتی؟

-هیچی..، می گفتم با بچه ها بیرون بودیم، خیلی خوش گذشت، باز هم قرار بذاریم تو میای؟

-آره، دوست دارم بیام، حالا کِی؟

-....."


صدایش را نمی شنوم، چشمانم به ساعت دیواری توی هال دوخته شده...

انگار قلبم با حرکت عقربه ها می تپد.

روی پل ایستاده ام، دارم به پایین نگاه می کنم، سنگ های کف رودخانه را خوب نمی توانم تشخیص دهم، چشمانم را می بندم.. ترس ندارد...

دارم به آن طرف پل نزدیک می شوم.ایستاده دست تکان می دهد:"بیا دیگه رابی..!!" (مادرم را می گویم)

باز به پایین نگاه می کنم..چرا اینقدر دور و نزدیک می شوم از سنگ ها؟

پل بالا و پایین می رود، باز دایی ام می خواهد مرا اذیت کند..

مهم نیست، من که نمی ترسم....بی توجه ادامه می دهم.

صدای شکستن یک چوب حواسم را پرت می کند از رسیدن. 

فریاد می زنم"توروخدا بسّه، داره میشکنه، می ترسم..."

می دوم به آن طرف پل، ایستاده منتظر، بغلم می کند...محکم..


"-ای بابا!! باز کجا رفتی؟

-چی؟من؟ همینجام بخدا...

-آره جون خودت، تو گفتی و منم باور کردم، زود بگو ببینم چته؟ الو؟؟؟"


توی قایقم، با مادر و خواهرم. باز این پارو دست دایی ام افتاده، از فکرش می خندم، خوش می گذرد.

یادم نیست کجاییم، شب شده و دیگر از ماهیهای دریاچه خبری نیست، تکان تکان می خورم..

عجیب نیست، کار خودش است، انتظارش را دارم اما خواهرم نه.. من می خندم اما خواهرم نه...

آب می آید توی قایق.. سرش را گذاشته روی پاهای مادر...

صدایم را بلندتر می کنم، انگار که نمی شنود"جون رابی برگردیم، نمی بینی می ترسیم؟"

سرش را بلند می کند، بغلش می کند... محکم....


"-اَاَاَاَاه ه ه ه .... تو هم دیگه اعصابمو خورد کردیا، هیچ معلومه چته؟ چرا جواب نمی دی؟؟

-ها؟چی گفتی؟ ببخشید

-باز که reset شدی!!

-هان؟شاید، نمی دونم.

-چته رابی؟

-یه دقیقه صبر کن، ساعت چنده؟

-...."


حواسم باز می رود پی ساعت، نمی خواهد بگذرد انگار، دارد هی بازی در می آورد.

به تلفن نگاه می کنم، این چند دقیقه انگار ساعتها گذشته، شاید هم سالها....

همه جا آدم ایستاده، آدم هایی که سالهاست ندیدمشان، گریه می کنند.

یک سِری هم مات و مبهوت نگاه می کنند. بقیه هم با هم حرف می زنند:"حیف شد، جوون بود، خدا بیامرزدش."

انگار نمی فهمم دور و برم چه خبر است، می بینم اما مغزم درک نمی کند، ایستاده ام دور از جمعیت، صدای ضجّه ها و گریه ها به گوشم آشناست امّا تشخیصشان نمی دهم از هم.

دو دستش را می گذارد روی شانه ام، فشار می دهد...محکم...

دَردَم می آید امّا آرام می شوم، بغلم می کند. تا مراسم تمام شود همان طوری می مانیم. این بار به جای عقربه ها، دوتایی بیل های پر از خاک را، که خالی می شوند، نفس می کشیم (دایی ام را می گویم)

اشک غریبه است با ما.. ساکت می شویم...

نمی گویم :"می ترسم..." او هم چیزی نمی گوید... می داند...

بغلم می کند... محکم تر...


"-رااااااااااااااااابییییییییییییییی..... کار نداری؟ خسته شدما!! می خوای بیام ctrl+alt+del بزنم روت؟ بسّه دیگه.

-ها؟هیچی. معذرت می خوام. اصلا حواسم نیست.

-اون که معلومه، غیب گفتی؟

-بازم ببخشید، خودم زنگ می زنم

-باشه، می خوای بیام پیشت؟

-نه، خوبم، تماس می گیرم

-فعلا...."


کتری سوت می کشد.. قطع می کنم...ساعت هنوز تیک تاک می کند، حس می کنم سرم را روی قلبم هم بگذارم، صدای تیک تاک می شنوم، ریتمیک شده ام.

نگاهش می کنم، چند سال جلوتر رفته انگار..(ساعت را می گویم)

امتحان دارم، کنکور.. اصلا نمی دانم چرا استرس دارم... تبِ کنکور است انگار.. می گیرد دیگر.. من که خوب بلدم، خوب خوانده ام... دیگر فکرش را نمی کنم....نمی شود...

دراز می کشم.. باز هم نمی شود..

در می زند، درِ اتاقم را..

"-بله؟"

می آید تو.. می نشینم.. کنارم می نشیند... سرم را روی قلبش می گذارم، آرام نفس می کشم

"-بی خیال، مهم نیست بابا

-خودمم نمی دونم چرا اینطوری شده ام امشب...

-هیسسسس..نترس"

دستش را می گذارد روی شانه ام (پدرم را می گویم)

بغلم می کند... محکم....


صدای آیفون هم در آمده، کسی در می زند.. نور میزند توی مونیتور، نمی بینم.. به خیالم آشناست....

"-بله؟

-ماهیانه ی ما چی شد خانم؟

_چشم، الآن...."


نمی دانم کجا هستم.. چه زمانی ست.. این بار امّا...،خاطره نیست..

روی مرز افتادن و تمام شدن ایستاده ام، از ارتفاع زیادی دارم به پایین نگاه می کنم، خود'کار شده ام، تکه تکه از خودم را می کَنَم و می اندازم توی ناکجاآبادی که روی لبه اش ایستاده ام.

خودم را که از آن پایین برایم دست تکان می دهد می بینم، می خندم، به "خودم"،به حالتش در حال سقوط و لبخند کج و معوجش.

بغض می کنم، می ترسم، می روم جلوی آینه... دستانش را روی شانه ام می گذارد...

می خواهم بگویم:"می ترسم..." لبانم تکان نمی خورد...می داند("خودم" را می گویم)

در خیالم بغلم می کند.... از همه محکم تر.... 


آیفون باز دارد خودش را می کُشَد..

"-بله؟؟؟ دارم میام...."


پی نوشت: تلفن، آدمارو تو خلسه ی عجیبی می بره.... خصوصا وقتی فکرت مشغوله و یکی همون موقع زنگ می زنه که نمی تونی از ذهنیتت باهاش حرف بزنی.

پی نوشت: قسمت نظرات هر پُست، تو نوارِ تیترِ اون پُست گذاشته شده، مرسی :)

به دنیا اومدم تا...

تا کجاش رو نمی دونم، اما از یه ظهر تو یه تابستون تبدار، من...رابی..شروع شدم

تو تموم روزهای سال، یه روز مونده به چشم باز کردنم، حس عجیب و غریبی دارم. انگار هوا واسه نفس کشیدن کم میارم، انگار تو یه محفظه ی الاستیک گیر می کنم و هوای توش خالی شده، دقیقا می تونم حس کنم پاهام جمع شده، خودمو بغل کردم، سرم میون دستامه. می خوام چشمامو باز کنم می ترسم..

واقعا دلم می خواد فقط و فقط یه لحظه، یه لحظه ی طولانی، اون جنینی باشم که یک روز مونده دنیا رو با بدنش، با حواسش، تعریف کنه. جنین باشم اما بتونم خاطرات اون لحظه رو به خاطر بیارم. حسّ گرم تو بدن مادر آروم گرفتن. آخرین وداع با همه ی سلول های بدن اون کسی که ازش به وجود اومدم.

شاید به نظر عجیب بیاد اما می خوام تجربه کنم کش و قوس های بدنم رو، چرخیدن، ضربه زدن هام به مادرم، که : آهای!!! کسی اونجا هست؟ کسی اون بیرون منتظر من هست؟ اصلا امنه؟

اولین لحظه ای که هوا میاد تو ریه هام، وقتی گریه می کنم، وقتی به دنبال بوی آشنا، از حواس پنج و شش گانه استفاده می کنم، می خوام همه ی اینارو تو حافظه م واسه همیشه داشته باشم.

نزدیک ظهره.. هوا خیلی گرمه.. این تو خیلی خفه ست!! دیگه بیشتر از این جا واسه من نیست.. می خوام بیام بیرون و ببینمت... می خوام دستاتو حس کنم..گرماشونو.. گرمه.. خیلی گرم...


پی نوشت: هر سال روز تولدم رابی میشم.. خود خودِ رابی.. می دونم این پست با همه ی پستای قبلی فرق داره، اما حسش هم خیلی متفاوته دیگه!!!

حقه باز

هُلم دهید...

می خواهم روی سقوطم بهانه بتراشم...

                                                       خارا شده ام این روزها....