شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور
شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور

وارون..

شورش می کنم

به هواخواهی همه ی قاصدک های بی کفن

    که آرزوهایم را بی منّت به دوش می کشند


بغض می شوم

تمام لحظه های غمزده ی انتظار فردا را

    که دستهایم زیر چانه، خوابِ زندگی می بینند


کم می شوم

از بسیاری دقیقه هایی که از من گذر می کنند و پشت سر...

    جا می مانم با چشمانی مسخ شده و رویایی..

         مبهوتِ این جاده ی نیامده.............


دلتنگ می شوم

زانوانم را در آغوش می کشم

    غبارِ خاموشی ام می پراکَنَد و من...

        به سکسکه می افتم

شکایت های فروخورده ام را هق هق می کنم


شاعر می شوم

طاق باز.. رو به آسمان... پای سایبانی تنومند

   قطره قطره انگار.. ریشه خواهم شد...

       بی اندوهی، حرفی، تکانی...

بی حتی اندک خاطره ای....


زندگی می شوم

بدون دغدغه ی دیروز و امروز و آنچه در راه، به انتظارم سبز می شود..

    از لحظه نخواهم گذشت.. هر چه باداباد...