شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور
شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور

چشمهایش..

نخریدند... تمام شد...

قصه های شهرزاد را می گفتم

 

خندید که:

این همه آدم بی خواب

بالاخره یکی شان پیدا می شود

که شهرزاد بخواند..

که شهرزاد بخواهد...

 

خندیدم که:

قصه است و خوانده شدنش..

شهرزاد هم از اولش این همه قصه نداشت

جان می گرفت هر شب صدایش

به آن همه شنیده شدن

 

باز هم خندید و شیرین خندید 

که مهربانم..

قصه اگر قصه باشد

قصه گو هم که تو باشی

هزار دیوانه ی مدهوش را

سراپاگوش می کنی

 

خواستم بخندم که...


چشمهایش..........

 

نالیدم...

تو اصلا بیا

کنار همان خیابان

که رد می شدی

 

و من همه ی قصه هایم را

چیده بودم کنج دیوار

که بخوانم و بمانی....!

 

بیا و رد شو از همه ی شبانه های این شهر

بی خواب... بی چشم برهم زدن..

که این قصه ها

تا ناکجای چشمان تو..

کلاغ بی خانمان دارند..

 

بیا و هی رد شو 

و باز هم برگرد...

من جان همه این قصه ها را

به قدم های تو گره زده ام..

نظرات 3 + ارسال نظر
هومن شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 01:53 ب.ظ http://thick-fog.blogsky.com/

[ پنج‌شنبه 31 تیر‌ماه سال 1395 ] [ 01:43 ب.ظ ] [ رابی ]

[ دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1394 ] [ 09:32 ب.ظ ] [ رابی ]

چه ١٥ ماه سنگینی

مثل هیچکس دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 07:16 ب.ظ http://paaeez.blogsky.com

مثل اینکه خیلی دلت پُره ها.. . : )

پر از خالی یه... خیلی هم پر

مهرداد جمعه 23 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 10:12 ب.ظ http://kahkashan

سلام
چه زیبا رمزو راز قصه گو رو برملا کردی
واین شریف ترین افشایی بود که خواندم الان اگه روزها کلاق این قصه به خونه نرسه دوست ندارم قصه های تو به فرجام برسه
آفرین به تو رابی عزیز قلمتو همیشه دوست داشتم

سلام مهرداد عزیز
همیشه به من لطف داشتی
خوشحالم که خوشت اومده
ممنونم که اینجا میای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد