شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور
شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور

شصت..

توی کوچه ها با هم سالانمان بزرگ شدیم

دغدغه مان، سه چرخه ی پسر همسایه بود که با دیدنش، چشمانمان دودو می زد

بزرگ تر شدیم.............

دیگر کوچه ها تنگ بودند و چشمان مردم رهگذر تنگ تر..

خاله بازی، بازی محبوب خانواده ها بود برای بچه هایی که فرق داشتند.....

که دختر بودند.....................

با تماشای بازی بچه ها توی کوچه ذوق می کردیم و بساط خاله بازی توی حیاط پهن بود تا از لذت شوت هوایی توپی که اتفاقی از دیوار می گذشت، بی نصیب نمانیم............

دختر بودنمان را چشمان دوست و فامیل توی سرمان خُرد می کرد و تا می شد خنده هایمان را خشک...

که دیگر خنده ای نماند و دغدغه ای....

هر چه بزرگ تر شدیم، لباسهایمان بیشتر به تنمان زار می زد و مقتعه هایمان لابد از زور حرّافیمان با دختر زری خانم بود که پرچانه تر می شد.

دختر بودیم..................

دختر هرچه سنگین تر، ارج و قربش بیشتر.................

و ما بودیم که کنج خانه کز کردیم و راه نرفتیم تا سنگین شویم، آنقدر که دیگر هیچ ترازویی، زجر و غربتمان را تابِ کشیدن نداشت

دهه ی شصتی بودیم.................

همان ها که بزرگ شدنشان آنقدر درد داشت که قول دادند برای فرزندانشان، هیچ داروی رشدی تجویز نکنند.

ما همان هاییم................................

نظرات 9 + ارسال نظر
حسام سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:58 ق.ظ http://www.notefalse1.blogfa.com

دهه غریبی بود.../
نسلی که همه چی رو زود تجربه کرد.../

غربتش هنوز تو ذهن و رفتارمون مونده

فرداد سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:34 ب.ظ http://ghabe7.blogsky.com

سلام رابی جان
می خوایی کمی از دهه پنجایی ها برات بگم؟
....نسل های عجیب...
بگذریم...
لذت بردم....بچه گی ها و....

دهه پنجایی ها اون موقع خیلی واسمون بزرگ بودن، وقتی به سنّ اونا رسیدیم، انگار خیلی دنیامون فرق داشت... یه جور دیگه بودیم...

کالیف چهارشنبه 29 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:51 ق.ظ http://kaalif.blogfa.com/

ما زادۀ دهۀ شصتی بودیم ، که نشان مان دادند ..

اینم حرف کاملا منطقی و قشنگی بود..

مذاب ها چهارشنبه 29 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:50 ق.ظ http://mozabha.blogsky.com

آنروزها کوچک بودیم
و نقش دنیای بزرگان را بازی میکردیم...
حالا بزرگ شدیم و چقدر دلمان تنگ است برای نقش آنروزهایمان...

سلام رابی عزیز...
چقدر احساس در لابلای واژه های این پستت قابل لمس است.

چقدر دلمان برای همان دردها تنگ شده، چقدر نسل ها از هم دورند، یا شاید ما از نسل ها...
ممنون سپهرجان، تو همیشه زیبا می خونی...

مذاب ها چهارشنبه 29 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:54 ب.ظ

سلام رابی عزیز
سپاسگزارم که لایقم دانستی تا نظرم را هرچند غیر قابل عرض در مورد پست تلفن شما بیان کنم ، خوشحال میشم اگر بتونم کمکی در این باره به شما دوست هنرمندم ارائه بدم.

بهار پنج‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:48 ق.ظ

دختر بودن یعنی کله قندولی لی لی...دختر بودن یعنی همونی باشی که مادر و عمه و خالت هستن...دختر بودن یعنی لباست 4 مترو نیم پارچه ببره که آقایون به گناه نیفتن...دختر بودن یعنی کجا داری میری؟...دختر بودن یعنی برو تو دم در وای نستا...دختر بودن یعنی خوب به سلامتی لیسانس هم که گرفتی دیگه باید شوهرت بدیم...دختر بودن یعنی اجازه گرفتن واسه هر چی حتی نفس کشیدن...دختر بودن یعنی نخواستن و خواسته شدن.(دخترای شصتی)

خواهر جونم.... میشه حالا من که لیسانس گرفتم شوهر نکنم؟؟؟ :دی
دختر بودن یعنی کوه بودن ، جاییکه همه ی راه ها به بن بست می رسه...

رضا پنج‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:14 ب.ظ

شصت نگو بگو انجز وحده

رضااااااااااااااااا............عاااااااااااااااااااااااالی بود...

زنی که سبیل دار شد شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:45 ب.ظ http://sibildar.blogfa.com

هیچوقت دوست نداشتم خوب ببینم. فقط دوست دارم راحت بخوابم !

گاهی می خوایم خواب ببینیم، گاهی تو خواب دیده بشیم...
ولی بیشتر از همه خوابِ بی رویا می چسبه... آی می چسبه...
(این مال پست بعدیه :) )

مثل هیچکس جمعه 25 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:59 ق.ظ http://paaeez.blogsky,com

فکر می کنم اندازه ی هر حسی که توش وجود داشت یک نقطه هم وجود داشتــ..

در کل به نظرم بچه های دهه ی ما نیازی به حرف زدن ندارند با نگاه به همدیگه میتونند با هم حرف بزنند، چون همه بی نهایت خاطرات و دردهای مشترک داریم..

.............................
دارم نگاهت می کنم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد