حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور
حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور
نخریدند... تمام شد...
قصه های شهرزاد را می گفتم
خندید که:
این همه آدم بی خواب
بالاخره یکی شان پیدا می شود
که شهرزاد بخواند..
که شهرزاد بخواهد...
خندیدم که:
قصه است و خوانده شدنش..
شهرزاد هم از اولش این همه قصه نداشت
جان می گرفت هر شب صدایش
به آن همه شنیده شدن
باز هم خندید و شیرین خندید
که مهربانم..
قصه اگر قصه باشد
قصه گو هم که تو باشی
هزار دیوانه ی مدهوش را
سراپاگوش می کنی
خواستم بخندم که...
چشمهایش..........
نالیدم...
تو اصلا بیا
کنار همان خیابان
که رد می شدی
و من همه ی قصه هایم را
چیده بودم کنج دیوار
که بخوانم و بمانی....!
بیا و رد شو از همه ی شبانه های این شهر
بی خواب... بی چشم برهم زدن..
که این قصه ها
تا ناکجای چشمان تو..
کلاغ بی خانمان دارند..
بیا و هی رد شو
و باز هم برگرد...
من جان همه این قصه ها را
به قدم های تو گره زده ام..
رابی
پنجشنبه 31 تیرماه سال 1395 ساعت 01:43 ب.ظ