من از تسلسل واژه هایی که قدم های تو،
فاصله ی میانشان را اندازه نبود....
من از انبساط الفبایمان هراسانم....
من از این گام های بریده بریده،
که آرزوهایمان را..
از "من" تا مرز "تو" سلاخی می کنند، شکست خورده ام
شکست خورده ام و و در انتظارت..
به سالها آنطرف تر، جایی میان جاده های دور از آفتاب، دویده ام...
اینجا ولی..
روزها می گذرد و تو..
حتی به یاد نخواهی آورد،
این خاکستری پیچیده را
که جای چیزی در سینه ام نبض می زند...
و حتی نخواهی دانست
آن جای خالی گوشه ی چشمانت،
که بر سرم هوار می شود:
"تو" هیچ گاه به "من" نرسیده بودی........
یهو یادت افتادم... :)
سلام خوبی بهروز؟
منم نبودم، کم بودم، درگیر دفاع و مدرک و اینا...
تو کجایی؟ مینویسی؟ کی؟ کجا؟
مرسی که یادم بودی