exodus

سلام…

«مدت هاست لبه ی بام نشسته ام، سقوطی در پیش نیست…داستان من معکوس است.

من سقوط کرده ام. آدمها مدت ها روی بام منتظر سقوط من بوده اند…نه آن پایین.»

باور کنید مردی که اینجاست مدتهاست که تنهایی را بُر می زند.

موقع رفتن در را ببندید. کلید لامپ هم کنار در است…

ب.م.خ : این وبلاگ رو خیلی دوست داشتم و هنوزم دارم….وقتی میشنم پشت فرمونش…حس متفاوت و دوست داشتنی بهم می ده…

اما…

دسترسی خودم بهش خیلی سخت شده…

برگشتم به این وبلاگ

و سلام…

falling up

سلام…

«مدت هاست لبه ی بام نشسته ام، سقوطی در پیش نیست…داستان من معکوس است.

من سقوط کرده ام. آدمها مدت ها روی بام منتظر سقوط من بوده اند…نه آن پایین

 

باور کنید مردی که اینجاست مدتهاست که تنهایی را بُر می زند.

موقع رفتن در را ببندید. کلید لامپ هم کنار در است…   

ب.م.خ : این وبلاگ رو خیلی دوست داشتم و هنوزم دارم….وقتی میشنم پشت فرمونش…حس متفاوت و دوست داشتنی بهم می ده…

اما…

دسترسی خودم بهش خیلی سخت شده…

برگشتم به این وبلاگ

و سلام…

اذن به یک لحظه نگاهم بده

سلام…

«بی لیاقتیم رو به رخم می کشی؟…..

می دونم که اینطور نیست…تو شاه مرامی….»

 

آرزو دارم گنبدتو از دور ببینم….کفشامو بِکنم…پیاده تا آغوشت پرواز کنم…

تولد توئه…تو به من هدیه بده…دیدارتو….

 

ای حرمت……

پیرمن

سلام…

مثل بقیه تو اون تاریکی تو حلقه ی جمع دور آتیش نشسته بود و سراپا گوش به داستانی که پیرمرد تعریف می کرد…..

که از سفر مردی…از خودش به خودش می گفت…

افتو خیز نور اتیش….شور می داد به صدای پیر مرد که از تنهایی می سرود…

 

-آخر هم نفهمید که پای روایت خودش نشسته بود….

نه حلقه ای بود و نه آتشی.

عنوان بی عنوان

سلام…

تنها که باشی….هرجا که بشینی…کنج ترین گوشه ی اتاق، همون جاست…..

نه اینکه گوشه گیر باشی…

چون انگار لبه ی دنیا نشستی….

از ما گفتن بود

سلام…

حتی اگه برای همیشه مسدود بمونه و وی.پی.ان ها برای همیشه مختل باشن….

من حالا حالا ها…خونه ام رو عوض نمی کنم؛ باعث و بانیش بره یه فکری به حال خودش بکنه.

Business

سلام…

از خیلی وقت پیش تو فکر این بودم که یه پست بزنم و راجع به تمام شغل هایی که بهشون مشغول بودم و یا کارهایی که انجام دادم و بابتشون حقوق یا مزد دریافت کردم بنویسم…

شرکت فناوران انیاک

بازاریابی :

اولین شغل رسمی من بود…

کمتر از یک ماه از ترم یک گذشته بود که از طرف این شرکت با من تماس گرفتن و ازم خواستن برای فرم پر کردن برم اونجا….

چند ماه قبل تر من تو یه سایت کاریابی ثبت نام کردم و فرم مشخصات پر کرده بوده، و شرکت فناوران انیاک هم از همونجا اسم منو پیدا کردن با من تماس گرفت…

دو هفته مشغول بودم. البته چون دانشگاه می رفتم 3 روز در هفته بیشتر نمی تونستم برم سرکار.

شرکت فناوران انیاک کار راه اندازی دستگاه های پُز رو برای واحد های صنفی به عهده داشت و نماینده ی بانک های مسکن و پاسارگاد بود.

من به عنوان بازاریاب وظیفه ام این بود که با صاحبان واحد های صنفی صحبت کنم و نظرشون رو برای داشتن یه دستگاه پز از بانکی که نماینده ش بودم تو محل کسبشون جلب کنم. همونجا باهاشون قرار داد می بستم و حساب بانکی باز می کردم و مدارکشون رو به شرکت تحویل می دادم.

از ساعت 9-10 صبح مشغول می شدم تا 5-6 عصر.

طول مدت فعالیت من به عنوان بازاریاب این شرکت خیلی کم بود.

و بعدش هم استعفا دادم…یعنی فسخ قرار داد کردم و اومدم بیرون و کمی بعد تر هم برای فعالیت تو واحد فنی شون مصاحبه دادم که چون ترسیدم از درس خوندن عقب بیفتم پشیمون شدم.

پول زیادی هم عایدم نشد. ولی خوب باهاش اولین خط موبایلم رو گرفتم. گرون هم گرفتم.

اولین حقوق…مزه اش بد نبود.

کیت اسمبلینگ(یا یه همچین چیزایی) و تست کیت :

برادرم یه رفیق داشت که شرکت مونتاز کیت و برد الکترونیکی داشتن.

بواسطه ی همون رفیق منو برادرم تصمیم گرفتیم با هم کار بگیریم و تو خونه انجام بدیم.من برای اوقات بیکاری و اون برای وقتی از سرکار بر می گشت.

سال اول دانشگاه بودم.

ما برد های نیمه آماده، یعنی برد خالی رو می گرفتیم. با نقشه ی برد و قطعات لازم.

قطعات رو روی کیت سوار می کردیم و تو حوضچه ی قلع لحیم کاری می کردیم.

تقریبا پر زحمت بود ولی خوب کیف می داد. برای پر کردن اوقات فراقت خوب بود.

گاهی هم کیت های آماده شده رو تحویل می گرفتیم و با نقشه ی ساخت تطبیق می دادیم و چک می کردیم  و اگه ایراد داشت یادداشت می کردیم تا برای تعمیر فرستاده بشه.

حدود یکی دو ماه مشغول بودیم. پول نسبتا خوبی هم گرفتم اما یادم نمیاد خرج چی شد!

هوم سرویس! :

نزدیکای عید بود…مادر بزرگم تصمیم داشت کارگر بگیره و خونه اش رو تمیز کنه. من و دو تا از پسر خاله هام که شدیدا پول لازم بودیم گفتیم بجای غریبه خودمون میایم کمکت و بجاش اون هزینه ی رو که می خوای بدی به کارگر بده ما بین خودمون تخس می کنیم. همینطورم شد. سه نفری تو یه صبح تا عصر کل کار رو انجام دادیم.

یه جورایی به خودم ثابت شد که «کار، عار نیست»…..

شرکت افرانگین آسیا :

سمت: بازاریاب و کارشناس و تکنیسین نصب سیستم های مدار بسته

یکی هم دانشگاهی هام اومد و گفت که تو یه شرکتی مشغول شده و کارش کارشناس نصب. و آدرس محل کارش رو داد تا منم اگه خواستم مشغول بشم.

چون کار کارشناسی بود و به ظاهر بازاریابی نبود وسوسه شدم و رفتم.

مصاحبه دادم و برامون کلاس آموزشی گذاشتن. قبل از اینکه مشغول بشم به ما گفتن که تعدادی تکنیسین نصب هم لازم دارن که هزینه می گیرن و آموزش می دن و بعد یه مدت به عنوان کاراموز می فرستن پای کار و در نهایت قرار داد رسمی می بندن.

من هم به نظر اومد فرصت خوبیه. با هزینه ی شخصی کلاس هاشونو گذروندم و با ما قرار دادی بستن.

وقتی برای کاراموزی رفتم متوجه شدم این شرکت همیشه در حال استخدام تکنیسین بوده و همین تکنیسین ها وقتی زیاد بودنشون رو می دیدن دلسرد می شدن و بیخیال می رفتن و قید کار رو می زدن. یه جورایی کلاه برداری بود.

ولی خوب من ادامه دادم و سعی می کردم برم تا کار یاد بگیرم. و هر دفعه نیروهای تازه به جمع ما اضافه می شدن.

متوجه شدم که کارآموز های قبل از ما سعی کردن از این شرکت شکایت کنن اما پشت این شرکت به نیروی هوایی و برخی سازمان های دیگه گرم بود و شکایت نصفه و نیمه کار به جایی نمی برد.

بالاخره قبول کردم که سرم کلاه رفته و از ادامه ی کار منصرف شدم. در حالی که حتی یک ریال هم کسب در آمد نکرده بودم.

اما خوب کمی با سیستم های مدار بشته آشنا شدم و همینطور تجربه ی خوبی بود که هر پیشنهاد خوبی، حتما خوب نیست.

گرافیست :

از خیلی قبل تر من به گرافیک و طراحی علاقه داشتم و از روی علاقه ی شخصی به صورت خودآموز کار با فتوشاپ رو تا حدودی یاد گرفته بودم و گاهی برای پر کردن وقت طرح می زدم با موضوعات مختلف و ایده های خودم رو با تکنیک هایی که بلد بودم ترکیب می کردم.

4 ماه پیش یکی از دوستان که کار های منو دیده بود گفت دنبال یه طراح برای طراحی آرم و لوگو و جلد مجله می گرده و شرایط کار و طرح رو برام شرح داد.

لوگویی که طراحی و ادیت کرده بودم پذیرفته نشد.

اما بابت طراحی جلد مزد گرفتم که چیز زیادی نبود.

میوه فروشی

ترازو دار :

تابستون سال گذشته تو خونه بیکار و بی عار می گشتم و وقت تلف می کردم و مدت ها بود که به کاری مشغول نبودم.

تا اینکه با اصرار مادر بواسطه ی یکی از آشنا ها قرار شد تو یه میوه فروشی تو غرب تهران مشغول بشم. به عنوان حسابدار یا همون ترازو دار…

میوه فروشیش جای نسبتا خوبی بود و کلاس خوبی هم داشت و این کمی از بی میلی من کم کرد.

روز های اول با کار خیلی آشنا نبودم و زیاد اشتباه می کردم و از اعتماد به نفسم کم می شد.

یه هفته مشغول بودم تا اینکه یه کار جدید و خوب بهم پیشنهاد شد؛ کار تو یه مجتمع قضایی برای اتوماسیون و انتقال داده ها. ولی…ولی…

ولی دیگه مسئله ی کار من تو اون میوه فروشی دیگه فقط داشتن شغل نبود. بحث بحث کم آوردن یا عرضه داشتن بود. نمی تونستم اونجا رو ول کنم. پیش کسی که کار رو برام جور کرده بود صورت خوشی نداشت.

اون کار توی مجتمع قضایی رو با تمام شرایط خوبش سپردم به یه دوست.

ارتباط نزدیک با مردم، قرار گرفتن تو موقعیت مقابل که همیشه هنگام مراجعه به مغازه ها باهاش رو برو می شدیم، دیدن چگونگی برخورد قشر مختلف مردم با قیمت میوه، بودن تو یه محیط کارگری و نکات دیگه از ویژگی های کارم بود.

مخصوصا دیدن نوع خرید مردم. اینکه برا یه نفر هزینه ی یکی دوتا کدو چقدر مهمه و برای یکی دیگه چه فرقی می کنه هندونه رو کیلو 300 بخره یا 7 هزار تومن جالب بود. 

یه ماه بیشتر تو میوه فروشی مشغول نبودم. پول خوبی هم گرفتم و بیشترشو خرج لباس کردم.

آموزش زبان انگلیسی :

این یکی مور خیلی خاصی نبود. به یه بنده خدایی انگلیسی آموزش دادم.

——————————————————————–

حالا که به این لیست نگاه می کنم می بینم تا الان چقدر فرصت برای کسب تجربه داشتم و انصافا و به دور از شعار هم همینطور بوده.

امیدوارم کار بعدیم مربوط به رشته ی تحصیلیم باشه و هرچه زودتر پیداش کنم. ایشالا.

——————————————————————-

بازی وبلاگی نیست. اما پیشنهاد می دم شما هم همچین پستی بنویسید.

شمال

سلام…

ای کاش رضا یزدانی آهنگ «شمال» رو برای تنهایی خودش می خوند، نه برای یکی دیگه……

اونوقت می نداختی جاده چالوسو…..

        : دلم می خواد مثل قدیم دومرتبه برم شمال، دلم گرفته راضیم به این خیالای محال……

weather

سلام…

هواشناسی اعلام کرد :

هوای اتاقت پاییزیست…

 

هوای خودم اما…هنوز تابستانیست…

دلم هنوز در اوقات «فراقت» است

افشاگری کوپر !!

سلام…

در راستای دعوت دوست عزیزمان به یک بازی وبلاگی

ما هم می خواهیم دست به افشاگری بزنیم :

کاری می کنند هرچه می دانیم بریزیم روی داریه….

به اینجایمان رسانده اند….

کاری می کنند بگوییم جریانات وبلاگی از کجا آب می خورد…از آغل(؟!!) یا توبره….

از فیلتر شدن وبلاگمان می گوییم….

از ارتباط بعضی ها با سرکار خانومه «هاله ابهام» …

کاری می کنند بگوییم چرا آقای «ص» رفت سربازی…

یا مثلا چرا مارکوپلوکته با ته دیگ چرا از سربازی برنگشته…..

در مورد یاسر عرفات و ارتباطش با بعضی ها می نویسیم…

یا اینکه هف از برگزاری جام موشک کاغذی چی بوده؟ یه تفریح دسته جمعی یا مانور شبه نظامی؟

می گوییم…

از دست های پشت پرده می گوییم….از دست های جلوی پرده…بالای پرده…زیر پرده…اون دست هایی که به والان می رسن…حتی گوشواره های کنار پرده…و خود چوب پرده….

حتی دست های لای در…یا لای کرکره…

کاری می کنند پایمان را فراتر بگذاریم بگوییم اسم پدر پسر شجاع چه بوده….

یا مثلا چرا دستمال قدرت داداش کایکو همیشه دست میتی کومان بود و چرا پیش خودش نگه نمی داشته….

مجبور می شویم بگوییم این بلاگ نویسی که با اسم مستعار «ایرانسل» اس ام اس می دهد و همه اش رمزی حرف می زند هدفش چیست…

کاری می کنند قضیه ی شیش تایی های سال 52 رو بروشون بیاریم…

بازم هست…بگم…بگم..؟

دوستانی که افشاگری کرده اند :

افشاگری در مورد 10 شخصیتی که همه می شناسند

افشاگری در وبلاگ حرف هایی که به سختی کلمه می شوند

همه ی دوستانی که این پست رو می خونن به این بازی دعوتن…

بگید…افشاگری کنید….