شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور
شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور

برچسب'

از دوستایی که فرصت نکردم بخونمشون، عذر می خوام.. سرم یکم شلوغه، حتما سر فرصت و با حوصله این کارو می کنم....

چندگانگی واژه ها

گاهی ناامید می شوم از واژه های تکراری..

نوشته می شوند و خوانده می شوند و می خراشند روحت را، با یادآوری همان یک ثانیه خاطره ای که تَق تَق در می زند و پشت خیالت کِز می کند.

گاهی هم شادترین واژه ها، چنان غمی بر دلت می نشانند که خفقان می گیری و فریادت به گوش خودت هم نمی رسد.


"آرامش" هم از این دست واژه هاست.

که  شاید با دزدیدن سکوت از فریاد خفه شده ی درونت آغاز می شود.


آرامش، شاید بر هم زدن خواب عصر پنج شنبه ی مادر باشد که خودت را به زور می چپانی در آغوشش.

آرامش، می تواند روی کویر تنهاییت قد علم کند.

می تواند خالصانه در احساساتت جاری شود زمانی که ایمان داری کسی هست.

می تواند به هق هق بیندازدت، می تواند سرمستت کند از هجّی شدن حرف به حرفش در لحظه های پر از تشویش.

می تواند متضاد باشد، مترادف باشد..

می تواند هم خانواده باشد: پدر باشد، مادر باشد، خواهر.. برادر...

می تواند شنیدن صدای گام های آشنایی باشد میان همهمه ی بی کسی ها.


یا خاطره ای دور باشد.. آنقدر دور که به یادت نیاید، نتوانی ترجمه اش کنی..

فقط کلونِ درِ دلت را بزند و تو را به نام، فریاد کند...

و تو

پشت در، روی زمین بنشینی

دو زانویت را بغل کنی

سرت را یک وری بگذاری روی پاهایت، 

یک قطره اشک از چشمانت سُر بخورد

و بترسی

و میان دوگانگی وحشت و عشق، درجا بزنی.....

در همان چند لحظه، قلبت با صدای ضربه های در هماهنگ بتپد و خیالت در دوردستهای گذشته و آینده، سفر کند.

و ندانی که در را به رویش باز کنی و بپذیریش یا نه...

او در می زند و تو هنوز در خیالت می لرزی................

صدای ضربه ها از ذهنت دور می شود

از جایت بلند می شوی........دیگر نمی شنوی.....

نمی خواهی بشنوی.............

همه ی ذهنت را از دور و نزدیک پاک می کنی............

خودت می مانی و خودت و قلبی که می تپد..

               همین کافیست............

           ..............................................آرام می شوی!!!!



پی نوشت: خدا، عاشقانه ترین تعبیر من از دلیل وجودم در دنیاییست که مدت هاست جای همه چیز در آن عوض شده............


پی پی نوشت: این پست و دو پست قبل، بدون ویرایش، بدون حتی ثانیه ای فکر و تأمل، فقط تایپ و ارسال شد. ایراداتش را بگذارید به حساب درهم بودن ذهنیاتِ نویسنده.


پی پی پی نوشت: از بلاگفایی های عزیز عذر می خوام که نمی تونم کامنت بذارم ...

سنگ شو... کوه باش...

بخواب....

         بخواب آرام..

                 برای زندگی کردن کمی زود است...


بخواب...

     که هنوز شب است...

                 و هنوز تاریک است هوای قد کشیدن...


چشم هایت را بر هم گذار...

                    محکم.... بی روزنه....

                که دنیا...بی نورِ چشمانت..وارونه نخواهد شد...


بچرخ..بچرخ...

             گیج ومبهوت...

      تا خدا... روی موج سرگیجه هایت...

                                              سرسره بازی کند..

نگهدار....

   ثانیه ها را....

                        گذشتن.... درد دارد.... درد....



چشم ها

می ایستی..

گاهی هم قدم می گذاری............

                                  کجایش را......؟

شاید روی تخم چشم خیلی هایی که خیره نگاهت می کنند

با اینکه تعارفت نکرده اند.. راه می روی.. پلک روی پلک...

چشم ها را یکی یکی می بندی... به شماره ی گام هایت، پلک می زنند

تصویرت را پاک می کنند اما... هستی هنوز..

می نشینی به شکار...

شکار برّاق ترین نگاهی که ماتت کرده...

کمندت را حواله می کنی... نمی رسد.. چنگ می اندازی... بی حاصل...

طمأنینه ات را کجا به باد داده ای یا به آب؟

سرت را میان دست هایت می گیری

خودت را پرت می کنی میان همه ی آن خیره ها...التماسشان می کنی...

به خواب می زنی خودت را...

پلک می زنی که پاکشان کنی... هستند هنوز... می مانند..

تا آخرین لحظه ی شکار تو می مانند...

ناخن هایت را می نگری... مرتب اند و کشیده و باریک..

شاید این بارِ آخر است...

خیره شان می شوی... و ثانیه ای دیگر... تمام می شود... همه چیز...

فصل شکار پایان می یابد اما.. می دانی هنوز آنجا هستند... 

چشم های خیره ای که شکار تو را تا انتها پلک نزده اند......

روزهای بدون تو

سکوت باغچه، رضایت از رفتنت نبود....

دهانش را گِل گرفته، تا فریادش اسیرت نکند...