شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور
شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور

تو هم یک سرِ این ریسه ها را نگه دار...

در این سیاهی آشفته

بگذار قهقهه هایمان را آویزان کنم...


که مدتهاست

در کوچه پس کوچه های این شهر

                                       زنگ خاموشی زده اند..

خاطرم هست که خاطرت باشد...

کنار من که می گذارمت

انگار کن دست هایم هم فراموشی گرفته اند


و هیچ کس 

حتی خاطرش نیست

............انحنای گردنت

جای چنبره زدن دل من است.....


هیچ کس

حتی نمی داند

.....در کدامین هزارتو

.........بی هیچ نشانه ای

طنین خنده هایت، از یاد من گذشتند...


یا که بی تو، چه کسی

این پونه ها را دوباره خواهد چید؟


تو که سالهاست

...............نگاهت را

از عکس های دونفره مان دریغ کرده ای....