به خیالت چیزی نیست..
دود است و تنهایی و یک ...، دل که نه،
ریهی سیر از غباری که دستت را فرو میبری تویش..
و دست تکان میدهی به هوای کسی که آن سوتر..
شاید پشت همهی این اتمهای نیکو، تن تو را نظاره میکند...
عریان خاطرههایت نشو...
آن طرف همه زره پوشیده، به کمین رویاهایت نشستهاند...
پ.ن: پینوشت دارد؟؟ ندارد؟؟؟ ....؟ جای خالی، نقطه...
کنار همهی آن عاشقانههایی که درب رویاهایم را کوبیدند
و من از خواب پریدم..
.
نزدیک پیچ و خم گلخانهی دلم..
که همهی موهایم را
نبافته چیدم..........
روی پلههایی که هر روز...
تاتی تاتی را زیر قدمهایم زمزمه میکنند
تا یادم نرود که خوابهای بیتعبیر، آرزو میشوند
و آرزو، دختر اقدس خانوم، تازگیها مادر......
من پشت همهی این قصهها،
پشت خودم،
زیر باران صف کشیدهام.......
گلایهها اما..
دیگر نم کشیده و از دهان افتادهاند..................
و من ماندهام و حرفهای بیمشتری
که زیر پاهای رهگذران فرش میشوند....
.
.
قصه اما...
روزی که تمام شود......
مادربزرگ کنار کرسی برایم رختخواب پهن میکند.......
من هم به خیابان میروم و همهی فرشهای به گِل نشسته را میتکانم...
و باز هم
عاشق میشوم...........
من زنم....
همهی بندگیهای من
ته راهِ باریکِ حیاط پشتی خلاصه شد.....
آنجا که تو را....
در آغوش خدایم، عریان دیدم...........
تو رفتی و خدا هم..................................