شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور
شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور

"تو" هیچ گاه به "من" نرسیده بودی

من از تسلسل واژه هایی که قدم های تو،

فاصله ی میانشان را اندازه نبود....

من از انبساط الفبایمان هراسانم....


من از این گام های بریده بریده،

که آرزوهایمان را..

از "من" تا مرز "تو" سلاخی می کنند، شکست خورده ام


شکست خورده ام و و در انتظارت..

به سالها آنطرف تر، جایی میان جاده های دور از آفتاب، دویده ام...


اینجا ولی..

روزها می گذرد و تو..

حتی به یاد نخواهی آورد،

این خاکستری پیچیده را

 که جای چیزی در سینه ام نبض می زند...


و حتی نخواهی دانست

آن جای خالی گوشه ی چشمانت،

که بر سرم هوار می شود:

"تو" هیچ گاه به "من" نرسیده بودی........



تا فصل آخر ما، هنوز گام های بیشماری باقیست...

اینجا پاییز هم دیگر.. 

لحظه های مرا از هم می درد

و تک تک این برگ هایی که صدای خش خش شان نمی آید،

ریز ریز به من و تو می خندند

که این ها را...

بین قدم هاشان، یک فصل می شود جا کرد.......

برگ های زرد و فرتوت...

ورّاجی شان تمامی ندارد...

تو بگو

آن ته ته دلت، چند قدم از زمستان باقیست؟

به جان چشم هایت...

که اگر باشد...

همه ی این فصل ها را برمی گردم...

به همه ی صفرها سرک می کشم...

شاید جایی میان این محورهای مختصات..

حال من و تو یکی شده باشد...