اینجا پاییز هم دیگر..
لحظه های مرا از هم می درد
و تک تک این برگ هایی که صدای خش خش شان نمی آید،
ریز ریز به من و تو می خندند
که این ها را...
بین قدم هاشان، یک فصل می شود جا کرد.......
برگ های زرد و فرتوت...
ورّاجی شان تمامی ندارد...
تو بگو
آن ته ته دلت، چند قدم از زمستان باقیست؟
به جان چشم هایت...
که اگر باشد...
همه ی این فصل ها را برمی گردم...
به همه ی صفرها سرک می کشم...
شاید جایی میان این محورهای مختصات..
حال من و تو یکی شده باشد...
گهگاهی میام میخونم ها اما حس کامنت گذاشتنم نیستـــ... . : )
خیلی ممنون که به یادم هستین و میخونین منو..
خوشحال تر میشدم اگه معرفی میکردین
منم دیگه یه فراموش کار..
اسمم یادم رفت بنویسم هرچند فرقی هم نمیکنه..
بله بله جناب فراموشکار..
بازم سر بزن خوشحال میشم