شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور
شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور

تا فصل آخر ما، هنوز گام های بیشماری باقیست...

اینجا پاییز هم دیگر.. 

لحظه های مرا از هم می درد

و تک تک این برگ هایی که صدای خش خش شان نمی آید،

ریز ریز به من و تو می خندند

که این ها را...

بین قدم هاشان، یک فصل می شود جا کرد.......

برگ های زرد و فرتوت...

ورّاجی شان تمامی ندارد...

تو بگو

آن ته ته دلت، چند قدم از زمستان باقیست؟

به جان چشم هایت...

که اگر باشد...

همه ی این فصل ها را برمی گردم...

به همه ی صفرها سرک می کشم...

شاید جایی میان این محورهای مختصات..

حال من و تو یکی شده باشد...

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 06:01 ب.ظ

گهگاهی میام میخونم ها اما حس کامنت گذاشتنم نیستـــ... . : )

خیلی ممنون که به یادم هستین و میخونین منو..
خوشحال تر میشدم اگه معرفی میکردین

مثل هیچکس یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 09:10 ب.ظ http://www.paaeez.blogsky.com/

منم دیگه یه فراموش کار..
اسمم یادم رفت بنویسم هرچند فرقی هم نمیکنه..

بله بله جناب فراموشکار..
بازم سر بزن خوشحال میشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد