شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور
شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور

آهای... من.......

خیره که می شوی.. بغض بی گدارم می کند...

بگو آخر...

           انتهای کدامین لبخندت را..آسمان به کمین نشسته بود؟

تو که تنها، چشمهای مرا از آینه به ارث برده ای...


تمام درها را ببند....

                               دیروقت است...


          بیا خواب باران ببینیم................................................

صدا هم نمی ماند...

و تنها منم که در این میان می شکنم...

می شکنم و هزارها تکه می شوم...

       دل بسپار...

    تکه هایم بر زمین.. نمی افتند..


همه ی جاذبه ی این زمین، مرا از خود می راند...

می شنوی؟

 صدای نفس هایشان را؟

    صدای دست هایشان را؟


یکی یکی....

چندتا چندتا...

فوتم می کنند...


       قاصدک باران می شود...