شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور
شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور

تلفن

"-آره، دیروز جات خالی بود، کاش بودی..."


تیک تاک ساعت حواسم را می برد به خیلی دورها..

روی تاب نشسته ام، می خندم،هُلَم می دهد، بالاتر می روم، بیشتر می خندم، از آن بالا برای مادرم دست تکان می دهم،بیشتر هُلَم می دهد(پدربزرگم را می گویم)

حالا دیگر لرزش صدایم را می شود از لابلای خنده های وحشت زده ام حس کرد.

"نگه دار، نگه دار، می ترسم..."

نگه می دارد و بغلم می کند...محکم.....


"-الو..!!! هستی؟

-....، ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد، داشتی چی می گفتی؟

-هیچی..، می گفتم با بچه ها بیرون بودیم، خیلی خوش گذشت، باز هم قرار بذاریم تو میای؟

-آره، دوست دارم بیام، حالا کِی؟

-....."


صدایش را نمی شنوم، چشمانم به ساعت دیواری توی هال دوخته شده...

انگار قلبم با حرکت عقربه ها می تپد.

روی پل ایستاده ام، دارم به پایین نگاه می کنم، سنگ های کف رودخانه را خوب نمی توانم تشخیص دهم، چشمانم را می بندم.. ترس ندارد...

دارم به آن طرف پل نزدیک می شوم.ایستاده دست تکان می دهد:"بیا دیگه رابی..!!" (مادرم را می گویم)

باز به پایین نگاه می کنم..چرا اینقدر دور و نزدیک می شوم از سنگ ها؟

پل بالا و پایین می رود، باز دایی ام می خواهد مرا اذیت کند..

مهم نیست، من که نمی ترسم....بی توجه ادامه می دهم.

صدای شکستن یک چوب حواسم را پرت می کند از رسیدن. 

فریاد می زنم"توروخدا بسّه، داره میشکنه، می ترسم..."

می دوم به آن طرف پل، ایستاده منتظر، بغلم می کند...محکم..


"-ای بابا!! باز کجا رفتی؟

-چی؟من؟ همینجام بخدا...

-آره جون خودت، تو گفتی و منم باور کردم، زود بگو ببینم چته؟ الو؟؟؟"


توی قایقم، با مادر و خواهرم. باز این پارو دست دایی ام افتاده، از فکرش می خندم، خوش می گذرد.

یادم نیست کجاییم، شب شده و دیگر از ماهیهای دریاچه خبری نیست، تکان تکان می خورم..

عجیب نیست، کار خودش است، انتظارش را دارم اما خواهرم نه.. من می خندم اما خواهرم نه...

آب می آید توی قایق.. سرش را گذاشته روی پاهای مادر...

صدایم را بلندتر می کنم، انگار که نمی شنود"جون رابی برگردیم، نمی بینی می ترسیم؟"

سرش را بلند می کند، بغلش می کند... محکم....


"-اَاَاَاَاه ه ه ه .... تو هم دیگه اعصابمو خورد کردیا، هیچ معلومه چته؟ چرا جواب نمی دی؟؟

-ها؟چی گفتی؟ ببخشید

-باز که reset شدی!!

-هان؟شاید، نمی دونم.

-چته رابی؟

-یه دقیقه صبر کن، ساعت چنده؟

-...."


حواسم باز می رود پی ساعت، نمی خواهد بگذرد انگار، دارد هی بازی در می آورد.

به تلفن نگاه می کنم، این چند دقیقه انگار ساعتها گذشته، شاید هم سالها....

همه جا آدم ایستاده، آدم هایی که سالهاست ندیدمشان، گریه می کنند.

یک سِری هم مات و مبهوت نگاه می کنند. بقیه هم با هم حرف می زنند:"حیف شد، جوون بود، خدا بیامرزدش."

انگار نمی فهمم دور و برم چه خبر است، می بینم اما مغزم درک نمی کند، ایستاده ام دور از جمعیت، صدای ضجّه ها و گریه ها به گوشم آشناست امّا تشخیصشان نمی دهم از هم.

دو دستش را می گذارد روی شانه ام، فشار می دهد...محکم...

دَردَم می آید امّا آرام می شوم، بغلم می کند. تا مراسم تمام شود همان طوری می مانیم. این بار به جای عقربه ها، دوتایی بیل های پر از خاک را، که خالی می شوند، نفس می کشیم (دایی ام را می گویم)

اشک غریبه است با ما.. ساکت می شویم...

نمی گویم :"می ترسم..." او هم چیزی نمی گوید... می داند...

بغلم می کند... محکم تر...


"-رااااااااااااااااابییییییییییییییی..... کار نداری؟ خسته شدما!! می خوای بیام ctrl+alt+del بزنم روت؟ بسّه دیگه.

-ها؟هیچی. معذرت می خوام. اصلا حواسم نیست.

-اون که معلومه، غیب گفتی؟

-بازم ببخشید، خودم زنگ می زنم

-باشه، می خوای بیام پیشت؟

-نه، خوبم، تماس می گیرم

-فعلا...."


کتری سوت می کشد.. قطع می کنم...ساعت هنوز تیک تاک می کند، حس می کنم سرم را روی قلبم هم بگذارم، صدای تیک تاک می شنوم، ریتمیک شده ام.

نگاهش می کنم، چند سال جلوتر رفته انگار..(ساعت را می گویم)

امتحان دارم، کنکور.. اصلا نمی دانم چرا استرس دارم... تبِ کنکور است انگار.. می گیرد دیگر.. من که خوب بلدم، خوب خوانده ام... دیگر فکرش را نمی کنم....نمی شود...

دراز می کشم.. باز هم نمی شود..

در می زند، درِ اتاقم را..

"-بله؟"

می آید تو.. می نشینم.. کنارم می نشیند... سرم را روی قلبش می گذارم، آرام نفس می کشم

"-بی خیال، مهم نیست بابا

-خودمم نمی دونم چرا اینطوری شده ام امشب...

-هیسسسس..نترس"

دستش را می گذارد روی شانه ام (پدرم را می گویم)

بغلم می کند... محکم....


صدای آیفون هم در آمده، کسی در می زند.. نور میزند توی مونیتور، نمی بینم.. به خیالم آشناست....

"-بله؟

-ماهیانه ی ما چی شد خانم؟

_چشم، الآن...."


نمی دانم کجا هستم.. چه زمانی ست.. این بار امّا...،خاطره نیست..

روی مرز افتادن و تمام شدن ایستاده ام، از ارتفاع زیادی دارم به پایین نگاه می کنم، خود'کار شده ام، تکه تکه از خودم را می کَنَم و می اندازم توی ناکجاآبادی که روی لبه اش ایستاده ام.

خودم را که از آن پایین برایم دست تکان می دهد می بینم، می خندم، به "خودم"،به حالتش در حال سقوط و لبخند کج و معوجش.

بغض می کنم، می ترسم، می روم جلوی آینه... دستانش را روی شانه ام می گذارد...

می خواهم بگویم:"می ترسم..." لبانم تکان نمی خورد...می داند("خودم" را می گویم)

در خیالم بغلم می کند.... از همه محکم تر.... 


آیفون باز دارد خودش را می کُشَد..

"-بله؟؟؟ دارم میام...."


پی نوشت: تلفن، آدمارو تو خلسه ی عجیبی می بره.... خصوصا وقتی فکرت مشغوله و یکی همون موقع زنگ می زنه که نمی تونی از ذهنیتت باهاش حرف بزنی.

پی نوشت: قسمت نظرات هر پُست، تو نوارِ تیترِ اون پُست گذاشته شده، مرسی :)

نظرات 8 + ارسال نظر
علی شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 04:08 ب.ظ http://astinboland.blogsky.com

یه حسِ نوستالژیک بهم دست داد

این هم خوبه!!! :):)

احسان شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:08 ب.ظ

زمان آدمی را زیبا نمیکند

نوشی شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:40 ب.ظ http://miss-m.ir

این پستت کنجکاوم کرد
دارم پست های قبل رو میخونم .... !!!!!!

نوشی شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:48 ب.ظ http://miss-M.ir

جالب بود ... فقط اینو بگم بهتر ِ : )

مرسی

مومو شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:59 ب.ظ http://mo-mo.blogsky.com

رابی!
رابی...
با تو ام مهندس!
خوبی؟

نه مهندس جان
معلوم نیست؟؟؟

کالیف یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:41 ق.ظ http://kaalif.blogfa.com/

شب شده و دیگه از ماهی‌های دریاچه ، خبری نیست ..

فرداد دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:27 ق.ظ http://ghabe7.blogsky.com

تو بی نظیر می نویسی(رابی را می گویم)
قول می دم اگر روزی کتابی چاپ کنی(انشالله)از اولین هایی باشم که بخونم و برای همه دوستانم هدیه ببرم(خودم را می گویم)
جدا لذت می برم از نوشته هات....قدرشونو بدون....لطفا.

مرسی فردادجان
تو همیشه لطف داری به من
بیشتر قدر دوستای خوبی مثل تو رو باید بدونم

بهار پنج‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:31 ق.ظ

بغلت می کنم...محکم...نه کافی نیست...محکم تر از همیشه

مثل همون وقتایی که بغض می کنم اما صدام در نمیاد... همیشه باش.... همیشه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد