شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور
شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور

بیا، تا این زمستان به سر نیامد...

بیا برایت کمی قصه ببافم

از همان ها که می دانی، محکومی به شنیدنشان...

از همان ها که مادربزرگ، باید کلافش را این بار

دور گوش هایت اندازه کند...


حرف را مگر می شود زد؟

حرف باید دو میل بافتنی داشته باشد

و تو آنقدر عمیق،نگاهم کنی

که من به همه ی زیر و بم زندگیت بافته شوم...

خدا را چه دیدی

شاید قصه ای هم از تویش درآمد


چیزی شبیه اینکه 

"گاهی دلم برایت تنگ می شود"


امان از چشم های کم سوی مادربزرگ.......

نظرات 1 + ارسال نظر
مهرداد جمعه 2 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 12:03 ب.ظ http://kahkashan51.blogsky.com

از بافته هایت تنپوشی از عشق میسازم
و جیغ های پنجره را به اغوش زمستان میسپارم
در انتهای قصه هایت دست کلاغ دلم را بگیر
میخواهم به خانه برگردم
قصه ی دلتنگیها سر دراز دارند .
.............................
سلام

نگران کلاغ قصه ها نباش..
خانه همان جاست که دلت باشد...
تو فقط بنشین و نگاهم کن...
تا قصه ی ما هیچ گاه به سر نرسد..

سلام مهرداد عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد