شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور
شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور

بیا، تا این زمستان به سر نیامد...

بیا برایت کمی قصه ببافم

از همان ها که می دانی، محکومی به شنیدنشان...

از همان ها که مادربزرگ، باید کلافش را این بار

دور گوش هایت اندازه کند...


حرف را مگر می شود زد؟

حرف باید دو میل بافتنی داشته باشد

و تو آنقدر عمیق،نگاهم کنی

که من به همه ی زیر و بم زندگیت بافته شوم...

خدا را چه دیدی

شاید قصه ای هم از تویش درآمد


چیزی شبیه اینکه 

"گاهی دلم برایت تنگ می شود"


امان از چشم های کم سوی مادربزرگ.......

بیداری ممتد....

وقتی یاد لبخندت

.................همه ی بهانه ی زندگی من است

چه اهمیتی دارد

که تو چشمانت را به روی چه کسی باز می کنی

...............................یا کدام غریبه مرا در آغوش می فشرد


وقتی اینجا

..............درست روی همین بالش

...............خیالت ورق می خورد 

.................................و من دردم می آید


من

که همه ی شکنجه های با تو بودن را

..............................به جان خریده ام

...................دردم می آید و دور می شوم


و تو همچنان

......ورق می خوری

در بادی که

..........از پشت پنجره ی بسته

                               تماشایت می کند