-
یازدهم...
شنبه 20 فروردینماه سال 1390 22:23
بیا چشم هایمان را ببندیم........ خدا.... عاشقانه ترین تعبیریست که از این سیاهی می توان ساخت بیا دست هایمان را پشت سایه ها، دیوار کنیم.... خدا را در آغوش که بگیری.... همه چیز در تو حل می شود
-
داد بزن....
شنبه 20 فروردینماه سال 1390 22:12
خدا دیگر نااا ندارد... چه رسد به هوای بنده هایش....... دستش بی اراده می لرزد و موج موج آب است که روی سرمان خالی می کند............ گُر گرفته از حرارت این همه جهنمی که برای خودمان ساخته ایم......... طفلکی حق دارد.............. مگر نمی دانی راز خدا بودنش و ه میشه بودنش.............. شنیدن طنین اسمش از گلوی ماست؟ آنقدر...
-
دهم...
جمعه 19 فروردینماه سال 1390 11:52
دلم برای خودم...دلم برای همه ی این دیوارهای لعنتی می سوزد خودمانیم....آن همه خاک را که در آغوش کشیدی............ این غبار سالهای دور که..... وزنی ندارد............... تو در کشوی تاریک میزم خانه کن تا نه من مات خیرگی چشمانت شوم....................... و نه دیو ارهای اتاقم شرمنده از کشیدن بار خاطره ی...دیگر...
-
نهم...
پنجشنبه 18 فروردینماه سال 1390 15:24
چشم از تو بر نمی دارم.............. تو که تمام روزهای گذشته را لبخند زدی................ تو که هیچ زانوی غم بغل کردنم را حسود نبودی.............. صدایت.. .. تمامم می کند............... کاش این همه نگاه تصویرت....یک لحظه صدا می شد..................................
-
خلق ماضی بعید استمراری...
سهشنبه 24 اسفندماه سال 1389 21:51
نمی دانم چرا حس ماضی شدگی دارم؟ دست و پا می زنم توی جمله هایی که فعلشان به "د" ختم می شود...."شد"...."بود"... به ما گفته اند "ماضی بعید" یعنی گذشته دور! خب یعنی گذشته ای که اتفاق افتاده دیگر.. اما حالا من از "خودم" بعید شده ام... آنقدر بعد مسافتم زیاد شده که واحد کم می...
-
هشتم..
سهشنبه 24 اسفندماه سال 1389 12:26
حس کودکی را دارم که می خواهند غذا را به زور به خوردش دهند می گویند: بگو آزادی!!!! با ذوق می گویم: آآآآآآآآ.... بقیه اش در گلویم خفه می شود... و من همه ی عمر، حسرتش را می جوم....
-
کوررنگی..
یکشنبه 15 اسفندماه سال 1389 10:33
می خوام فریاد بزنم... صدام خط خطی می شه تو خودم.. راه راه می شم.. یکی خاکستری، و بازم خاکستری... استتار می شم تو دنیایی که از توش زدم بیرون و گم شدم.. چشماتو باز کن.. منو تو این همه بیرنگی اطرافم نمی بینی؟ من اینجاااااام.. همینجا که از دستام برات بادبادک ساختم... همینجا.. میون این همه همهمه که صداش به هیچ جا نمی رسه.....
-
قدیس..
شنبه 14 اسفندماه سال 1389 01:07
به سرگیجه ی شب پره ها، دور روشنی چشمانت قسم... من از تبار هم آغوشی شبدر، با سپیده ی صبحم.... اما هیچ چلچله ای مرا به فرزندخواندگی نمی پذیرد.. چرا که پرواز، تنها افتخار پرنده ایست که در اوج بودن را با متر می سنجد....... و کسی از سبزه نمی پرسد منواضع بودن چه طعمی دارد که به احترام پیچک هرزه سر به رویارویی با طلوع بلند...
-
دوری..
جمعه 13 اسفندماه سال 1389 00:12
مدت هاست به جای تو، با دیوار دورت قداندازه می کنم... هر چه نزدیکتر می شوی انگار به گل می نشیند رویای در چشم تو بودن... بلندتر بگو... داد بزن... که مرا می بخشی... که سر قرار تو با چشمانت، پشت آینه جا ماندم.... زیبا بود و حس غریبی داشت...
-
هفتم..
پنجشنبه 12 اسفندماه سال 1389 22:26
خواب "بودن" را می چشی... "تو" را کم دارد... دیروقت است و بازار خاطره فروشان تعطیل...
-
تولدت مبارک...
چهارشنبه 11 اسفندماه سال 1389 12:28
سالهاست که ساعتت دیگر نمی تپد... و من همه ی ثانیه ها را برای بودنت دیر بودم... رسیدم... درِ خانه را... مات شدم... این همه آدم و صدایم... چگونه آرام گرفته ای؟؟ خاطرم هست هنوز که امروز باز به دنیا آمدی... تولدت مبارک... پی نوشت: برای شهره، مادرم، در یازده اسفند... یادمان تولدش...
-
پیشه
سهشنبه 10 اسفندماه سال 1389 14:29
یکی گفت: دل نفروش... شعر نباف... آن یکی: خام نشو... دل در زنجیر ساختن کار تو نیست! تو که اما هنرم می دانی در خیالم... شهره ام، به همه ساز زمان رقصیدن بافتن را اما.. از تو آموخته ام حلقه حلقه شعر را به همه زیر و بم دلم کوک می زنم!!! گفته اند بازار خوبی دارد....
-
ششم...
سهشنبه 10 اسفندماه سال 1389 13:39
اشک های من همیشه برنده اند حتی اگر درد به چشمانم رشوه داده باشد.......... راستی چه دغل بازند.... سقوطم را هجی می کنند اما دنیا صادقشان می داند.............................
-
پنجم...
سهشنبه 10 اسفندماه سال 1389 13:35
فاصله یعنی.... من غربت تمام لبخندهای مجازی ات را اینجا دکلمه می کنم.... و تو آنجا نمی دانی ثانیه های نبودنت را.... با ضمه بکشی یا کسره....
-
انکار
دوشنبه 9 اسفندماه سال 1389 12:50
باور کنی یا نه... این خط را من نواخته ام... آنجا که سراغی از صدای آمدنت نبود...تا که ذهنم با تو... همه ی چهار راههای تاریک گم شدن را هم قدم شود باور کنی یا نه... این شعر را من نقاشی کرده ام... روزی که سوختنی ها تمام شد،و کورسوی چراغی هم دیگر نبود تا جای خالی عکست را...روی دیوار با تو بودن هایم پیدا کنم باور کنی یا...
-
حوا منم...
شنبه 7 اسفندماه سال 1389 13:01
با فرشته ها هم قسم شده ام.. به خود که آمدم... خاطره شوم... اما آدم باشی یا نباشی... زمین جای امنی برای خاطره شدن نیست آسمان را ول کنم... سقوط را تو یادم می دهی؟ به خود آ، آدم.... به خد ا...
-
شاید وقتی دیگر
شنبه 7 اسفندماه سال 1389 11:54
اینجا، به خود پیچیده ام تو آنجا در تنی دیگر سر، به زانو نهاده ام تو بازهم بر سری دیگر همیشه حرف آخر را عشق در طالعم می زد من اینجا رو به عکس ما تو آنجا با زنی دیگر همیشه فکر می کردم خدایم پشت مغرب هاست به شب ها چشم می دوزم به خود، تو، حسرتی دیگر خموشم منتظر تا کی تو نامم بر زبان رانی من هم آهنگ دیوار و تو بر لب واژه...
-
چهارم...
شنبه 7 اسفندماه سال 1389 11:22
فاصله یعنی.... من چشم هایم را می بندم تا حس خالی دستانت را دورشان حلقه کنم و باز هم مثل همیشه .......... از کنایه ها می لرزم از بس که چشم بسته غیب بوده ای
-
سوم...
شنبه 7 اسفندماه سال 1389 11:14
من یک خیال باطلم... جاییکه ذهنم مدام پازل می شود و تکه هایش... .............یاد تو را به من وصله می زند
-
دوم...
شنبه 7 اسفندماه سال 1389 11:12
کجای ذهن تاریخ حک کنم که یک انسانم، نه یک اسم روی پاره کاغذی که می گویند هویت من است؟ باور کردن این همه حقیقت دروغین، و شنیدن این همه واژه های معلق، فرصت می خواهد اما انسانم و مرا پایانی..............
-
یکم...
جمعه 6 اسفندماه سال 1389 23:57
کاش این تاریکی پیرامون را سایه ی سرپناهی عظیم بدانیم.... خدایا! سایه ات را از سرمان برندار...
-
سادگی
جمعه 6 اسفندماه سال 1389 23:45
این روزها سر به سر خدا می گذارم به تلافی روزهایی که شوخیش گرقته بود و من،کودکانه،باور می کردم زندگی ام را که قایم کرده، پس می آورد تا بازی را از سر بگیریم. و از ترس گم شدن دلم، گوشه هایش را به "خودم" سنجاق کردم، آنقدر که تنگ شد.... شاید چون... دل کندن را هنوز یاد نگرفته بودم. با خدا که بازی می کنم، خنده ام...
-
سفر
جمعه 6 اسفندماه سال 1389 23:28
"سفر" که می گفتم، خاموش می شدی... و خیال می کردی... فراموشم شده... که "سفر" یعنی چشم های مادر.... یعنی عکسی که جوانیش ترک می خورد... یعنی من.... انگار که می شود، سایه ای بیندازی روی ذهنت و گوشه اش را تاریک کنی...، که به یاد نیاوری... "سفر" یعنی ... چشم هایت را ببندی که بعد... باز کنی و...
-
نقاشی
جمعه 6 اسفندماه سال 1389 23:20
این روزها ... هوایت را ... با واژه رنگ می کنم خاکستری شده ای آخر... هم رنگ سایه ها!! واژه ها را گره هم که می زنم کاغذ پوستی ات... رنگی نمی شود.... راستی ... کجای زمستان دلت خوابم کرده ای؟؟ که از خاطرم رفت "زمین" یعنی ... جای پاهای تو!! و روزهاست از خودم می پرسم چرا زمین گیر شده ام؟ می ترسم....... از انزوای...