می خوام فریاد بزنم...
صدام خط خطی می شه تو خودم..
راه راه می شم..
یکی خاکستری، و بازم خاکستری...
استتار می شم تو دنیایی که از توش زدم بیرون و گم شدم..
چشماتو باز کن..
منو تو این همه بیرنگی اطرافم نمی بینی؟
من اینجاااااام..
همینجا که از دستام برات بادبادک ساختم...
همینجا..
میون این همه همهمه که صداش به هیچ جا نمی رسه..
ولی تو..
با خیال راحت..
چشماتو می بندی و خوابتو یک نفس سر می کشی...
چشماتو ببند و تا 7 بشمار.../
سرمو می گیرم بالا..
زل می زنم به خورشید.. حالا چشمامو می بندم... همه چی به جای سیاه، قرمز می شه.. رنگ می پاشه تو چشمام..
می خوام تا 7 بشمرم اما، یه دستم بادبادک شده.. من تا 5 بیشتر بلد نیستم...
من جای دوری نیستم...
همینجا زیر پاهایت!!
در حال له شدن!
نمی دانم لذت له کردن بیشتر است
یا درد له شدن...
من گم می شوم در این روزهای سخت...
و هر چه هست آرامش از آن تو باد!!
فرش می شوم زیر پاهایت..
و صدایم را با وزن بودنت صرف می کنم..
تو فقط بشمار.../
بنویش بچه.../
وای اگه کسی خودشو به خواب زده باشه...
...
تو این آه و واویلا هیچ صدایی به صدا نمیرسد...
....
به خدا گوش شنوا نیست...اگرهم هست توهمی از شنواییست...
برقرار باشین.