این روزها سر به سر خدا می گذارم
به تلافی روزهایی که شوخیش گرقته بود
و من،کودکانه،باور می کردم
زندگی ام را که قایم کرده، پس می آورد
تا بازی را از سر بگیریم.
و از ترس گم شدن دلم،
گوشه هایش را به "خودم" سنجاق کردم، آنقدر که تنگ شد....
شاید چون... دل کندن را هنوز یاد نگرفته بودم.
با خدا که بازی می کنم، خنده ام می گیرد.
آخر من را توی مشتش دارد و باز، دنبالم می گردد.
نمی داند.. "خودم" را توی دستانش جا گذاشته ام
تا زندگی ام را پیدا کنم.
راستی
تازگی خیلی حواس پرت شده است
صبح ها یادش می رود در دلم را ببندد
و من هر روز بیشتر می لرزم
که مبادا راهش را گم کند...
شاید "خودم" باید توی دستانش کروکی بکشد