حس کودکی را دارم که می خواهند غذا را به زور به خوردش دهند
می خوام فریاد بزنم...
صدام خط خطی می شه تو خودم..
راه راه می شم..
یکی خاکستری، و بازم خاکستری...
استتار می شم تو دنیایی که از توش زدم بیرون و گم شدم..
چشماتو باز کن..
منو تو این همه بیرنگی اطرافم نمی بینی؟
من اینجاااااام..
همینجا که از دستام برات بادبادک ساختم...
همینجا..
میون این همه همهمه که صداش به هیچ جا نمی رسه..
ولی تو..
با خیال راحت..
چشماتو می بندی و خوابتو یک نفس سر می کشی...
به سرگیجه ی شب پره ها،
دور روشنی چشمانت قسم...
من از تبار هم آغوشی شبدر، با سپیده ی صبحم....
اما هیچ چلچله ای مرا به فرزندخواندگی نمی پذیرد..
چرا که پرواز،
تنها افتخار پرنده ایست
که در اوج بودن را با متر می سنجد.......
و کسی از سبزه نمی پرسد
منواضع بودن چه طعمی دارد
که به احترام پیچک هرزه
سر به رویارویی با طلوع بلند نمی کند؟
و تنها تویی که خورشید را قدیس می خوانی....
مدت هاست به جای تو، با دیوار دورت قداندازه می کنم...
هر چه نزدیکتر می شوی انگار به گل می نشیند رویای در چشم تو بودن...
بلندتر بگو...
داد بزن...
که مرا می بخشی...
که سر قرار تو با چشمانت، پشت آینه جا ماندم....