سالهاست که ساعتت دیگر نمی تپد...
چگونه آرام گرفته ای؟؟
خاطرم هست هنوز
که امروز باز به دنیا آمدی...
تولدت مبارک...
پی نوشت:
برای شهره، مادرم، در یازده اسفند... یادمان تولدش...
اشک های من همیشه برنده اند
حتی اگر درد به چشمانم رشوه داده باشد..........
راستی چه دغل بازند....
سقوطم را هجی می کنند اما دنیا صادقشان می داند.............................
فاصله یعنی....
با ضمه بکشی یا کسره....
باور کنی یا نه...
این خط را من نواخته ام...
آنجا که سراغی از صدای آمدنت نبود...تا که ذهنم با تو...
همه ی چهار راههای تاریک گم شدن را هم قدم شود
باور کنی یا نه...
این شعر را من نقاشی کرده ام...
روزی که سوختنی ها تمام شد،و کورسوی چراغی هم دیگر نبود
تا جای خالی عکست را...روی دیوار با تو بودن هایم پیدا کنم
باور کنی یا نه...
"فردا" را من خواب کرده ام
وقتی که "دیروز" جایی برای رفتن نداشت
و من...همه ی دلخوشی هایم را به "امروز" داده بودم
تا برایش...کمی سکوت و تنهایی فراهم کند
باور کنی یا نه...
شکل رویاهایم به خود گرفته ای
این هفته ها که من...کودک ژولیده ی خاطراتم را
روزی سه بار حمام می کنم...تا یاد بگیرد
با آرزوهای من، قایم باشک بازی نکند
آخر همه شان...
یا گم می شوند یا گلی و کثیف...این مشق ها را من فراموش کرده ام
فکرهایم را من کال چیده ام
می ترسیدم برسند و تو دیگر نباشی....و بگریزند
نبودنت را....
حتی با سکوت قلبم...
باور نمی کنم...
پی نوشت:
به یاد کسی که زندگیم را از او دارم و دیگر نیست...