شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور
شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور

خاطره

راستی یادت هست؟

زندگی چه مزه ای داشت............؟

آن وقت ها که تمامی شب های نگرانم، تو بودی.


پیش تر که خاموشت می شدم،

هوایت طعم خرمالو می داد.

اما نمی دانم....

ناگهان من چه شدم؟


چشم هایت را که برابرم می گشایی،

این همه امواج هراسان به کجا می گریزند؟

حالا که من...

رویا شدم و

.....................دستانت خاطره.


هوایت تمام شد....

طعم خرمالو را با نسیم چشمانت معامله کردم

                                  .............................تا آسوده بخوابی.

تو..

با خنده هایت از مرز کودکیمان گذشتم......

که صرف می شدند در پایان همه ی جمله سازی هایم.....


جمله هایی که با "تو" تمام می شدند....بی فعل.... و می خندیدی که لکنت دارم....


و هیچ نمی دانستی که من.....

سر راه همه ی واژه هایی که بعد از "تو" می آمدند، تابلوی عبور ممنوع می زدم

درد

خاکستر بر سر خودم........


خاک را بر سر بی کسی هایم می ریزم


که همه ی عکاسباشی های این شهر..........


لحظه های غبار گرفته ی تو را...................


                                      ...................در من ظاهر می کنند

خلق ماضی بعید استمراری...

نمی دانم چرا حس ماضی شدگی دارم؟

دست و پا می زنم توی جمله هایی که فعلشان به "د" ختم می شود...."شد"...."بود"...

به ما گفته اند "ماضی بعید" یعنی گذشته دور!

خب یعنی گذشته ای که اتفاق افتاده دیگر..

اما حالا من از "خودم" بعید شده ام...

آنقدر بعد مسافتم زیاد شده که واحد کم می آورم برای اندازه گیری...

انگشت هایم کفاف شمارش نمی دهند...


یک نفر نشسته اینجا، ته گلویم، با ناخن هایش آویزان شده به پله پله های مری من...

دائم تیک تاک می کند.... تیک.... تاک....

انگار زندگی مرا قطره قطره قورت می دهد...

این همه صدا هم چسبیده اند به دیواره های حلقم... فشار می دهند... فشار می دهند...

به سکسکه می افتم...    و...ل...م...کک..نیی...د....

هر کاری می کنم نمی توانم بالا بیاورمش...

هق هق هم کاری از پیش نمی برد....

اصلا بی خیالش می شوم... بگذار خفه شود....


می ایستم روبروی آینه.. دهانم را باز می کنم....

برایم از آن سوی آینه دست تکان می دهد که : هی لعنتی... فکر کردی خلاص می شوی؟

دهانم را می بندم... همان بسته بماند بهتر است...

می نشینم پشت به آینه... تکیه ام را می دهم به خودم...چشمهایم را می بندم...

هرازگاهی برمی گردم... دزدکی... مثل بچه هایی که قهر می کنند... خودم را دید می زنم...

زیر چشمی گوشه ی لبم را که کج شده می بینم...

اه.. هنوز همان جاست...خیال رفتن ندارد انگار...

انگشت سبابه ام را می گیرم جلوی آینه....روبروی "خودم"...

می گویم: هیسسسسسسسس... آرام باش....

"خودم" آرام می شود... خفه می شود...

اما همه اش حس می کنم یک جای کار ایراد دارد...

حسش می کنم...

آویزان شده به زبان کوچکم... وادارم می کند دهانم را باز کنم... 

بعد داد می زند:.... هی تو.... فکر نمی کنی زیادی مضارع شده ای....؟

انصافا این یک مورد را به او حق می دهم...

فکر کنم باید جمله هایم را با یک ماضی بعید استمراری ابتکاری تمام می کردم....

خیلی آن طرف تر از "خودم"... "زندگی" جریان دارد آخر....


پی نوشت:

شاید هم باید آینده ی بعید استمراری بسازم برای زندگی ای که دور از من می دود....


پی پی نوشت:

حس جالبی می داشته بودم برای نوشتن این پست...


کوررنگی..

می خوام فریاد بزنم...

صدام خط خطی می شه تو خودم..

راه راه می شم..

یکی خاکستری، و بازم خاکستری...

استتار می شم تو دنیایی که از توش زدم بیرون و گم شدم..

چشماتو باز کن..

منو تو این همه بیرنگی اطرافم نمی بینی؟

من اینجاااااام..

همینجا که از دستام برات بادبادک ساختم...

همینجا..

میون این همه همهمه که صداش به هیچ جا نمی رسه..

ولی تو..

                با خیال راحت..

                                         چشماتو می بندی و خوابتو یک نفس سر می کشی...