شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور
شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور

سرابِ بی سر، بی آّب...

به خیالت چیزی نیست..

دود است و تنهایی و یک ...، دل که نه،

                                        ریه‌ی سیر از غباری که دستت را فرو می‌بری تویش..

و دست تکان می‌دهی به هوای کسی که آن سوتر..

                                       شاید پشت همه‌ی این اتم‌های نیکو، تن تو را نظاره می‌کند...

عریان خاطره‌هایت نشو...

                              آن طرف همه زره پوشیده، به کمین رویاهایت نشسته‌اند...



پ.ن: پی‌نوشت دارد؟؟ ندارد؟؟؟ ....؟ جای خالی، نقطه...

نظرات 3 + ارسال نظر
محمدرضا یکشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:51 ب.ظ http://mbagroup.rozblog.com

مرسی از وب خوبت فقط اگه عکساتو بیشتر کنی وبت جذاب تر میشه.راستی اگه دوست داشتی به وبلاگ من هم سر بزن
mbagroup.rozblog.com

کافه سایه (کامیاب) دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:34 ق.ظ http://cafe-shadow.blogsky.com

سلام. لذت بردم از خوندنش. در کل بلاگت تبدیل به استراحتگاه من شده. حس خوبیه وقتی که پنج دقیقه در میان شلوغیهای محل کارم به بلاگهای دوستانم سر میزنم

وقتی دویدنهای بی حد و انتهای خودمو میبینم یاد موشها و آدمهای اشتاین بک می افتم...

شاید خودم یه آرزوی مرده ام. مثل جانی

کافه سایه (کامیاب) دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:17 ب.ظ http://cafe-shadow.blogsky.com

خوانده شدن خوبه... مثل حس شنیده شدن حرفهاته. بدون ترس از بیشفرضهایی که ممکنه اذیتت کنن.

گویا بی وزنی چیزیه که شدیدا دنبالش میکنی... قبول د ارم که نوشتن میتونه این موهبت رو بهت بده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد