به خیالت چیزی نیست..
دود است و تنهایی و یک ...، دل که نه،
ریهی سیر از غباری که دستت را فرو میبری تویش..
و دست تکان میدهی به هوای کسی که آن سوتر..
شاید پشت همهی این اتمهای نیکو، تن تو را نظاره میکند...
عریان خاطرههایت نشو...
آن طرف همه زره پوشیده، به کمین رویاهایت نشستهاند...
پ.ن: پینوشت دارد؟؟ ندارد؟؟؟ ....؟ جای خالی، نقطه...
مرسی از وب خوبت فقط اگه عکساتو بیشتر کنی وبت جذاب تر میشه.راستی اگه دوست داشتی به وبلاگ من هم سر بزن
mbagroup.rozblog.com
سلام. لذت بردم از خوندنش. در کل بلاگت تبدیل به استراحتگاه من شده. حس خوبیه وقتی که پنج دقیقه در میان شلوغیهای محل کارم به بلاگهای دوستانم سر میزنم
وقتی دویدنهای بی حد و انتهای خودمو میبینم یاد موشها و آدمهای اشتاین بک می افتم...
شاید خودم یه آرزوی مرده ام. مثل جانی
خوانده شدن خوبه... مثل حس شنیده شدن حرفهاته. بدون ترس از بیشفرضهایی که ممکنه اذیتت کنن.
گویا بی وزنی چیزیه که شدیدا دنبالش میکنی... قبول د ارم که نوشتن میتونه این موهبت رو بهت بده