کنار همهی آن عاشقانههایی که درب رویاهایم را کوبیدند
و من از خواب پریدم..
.
نزدیک پیچ و خم گلخانهی دلم..
که همهی موهایم را
نبافته چیدم..........
روی پلههایی که هر روز...
تاتی تاتی را زیر قدمهایم زمزمه میکنند
تا یادم نرود که خوابهای بیتعبیر، آرزو میشوند
و آرزو، دختر اقدس خانوم، تازگیها مادر......
من پشت همهی این قصهها،
پشت خودم،
زیر باران صف کشیدهام.......
گلایهها اما..
دیگر نم کشیده و از دهان افتادهاند..................
و من ماندهام و حرفهای بیمشتری
که زیر پاهای رهگذران فرش میشوند....
.
.
قصه اما...
روزی که تمام شود......
مادربزرگ کنار کرسی برایم رختخواب پهن میکند.......
من هم به خیابان میروم و همهی فرشهای به گِل نشسته را میتکانم...
و باز هم
عاشق میشوم...........
من زنم....
میدونی؟ شاید به این دلیل میتونی لبخند بزنی که... تلخی داستانهامو دوست ندارم. ولی به اجبار مینویسمشون...
چون یه جایی گوشه ذهنم همیشه باهام حرف میزنن...
چرا رابی؟