خیره که می شوی.. بغض بی گدارم می کند...
بگو آخر...
انتهای کدامین لبخندت را..آسمان به کمین نشسته بود؟
تو که تنها، چشمهای مرا از آینه به ارث برده ای...
تمام درها را ببند....
دیروقت است...
بیا خواب باران ببینیم................................................
سلام رابی جان
زیبا مینویسی
به خوبی با نوشته هات ارتباط برقرار میکنم
زیبا میخونیشون مهرداد جان..
لطف داری به من..
زیبا زیبا زیبا رابی
کامیاب.
مرسی..مرسی..مرسی..
رابی
بعضی خواب ها را هیچ رغبتی به بیداری نیستـ.. .
گاهی دلت میخواهد از بیداریهایت هم، خواب بدزدی...
دقیقا از چی خداحافظی میکنی؟
دیالوگ رو بیشتر دوست داری یا توصیف؟
دیالوگ اگه دونفره باشه، توصیف رو ترجیح میدم...
خداحافظی؟
نه... فقط آرزو کردم این نباشه...
ما را به خواب ِ باران بردند ، کویر شدیم