شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور
شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور

آهای... من.......

خیره که می شوی.. بغض بی گدارم می کند...

بگو آخر...

           انتهای کدامین لبخندت را..آسمان به کمین نشسته بود؟

تو که تنها، چشمهای مرا از آینه به ارث برده ای...


تمام درها را ببند....

                               دیروقت است...


          بیا خواب باران ببینیم................................................

نظرات 5 + ارسال نظر
مهرداد جمعه 22 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 11:51 ب.ظ http://kahkashan51.blogsky.com

سلام رابی جان
زیبا مینویسی
به خوبی با نوشته هات ارتباط برقرار میکنم

زیبا میخونیشون مهرداد جان..

لطف داری به من..

کافه سایه (کامیاب) سه‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 09:34 ق.ظ http://cafe-shadow.blogsky.com

زیبا زیبا زیبا رابی

کامیاب.

مرسی..مرسی..مرسی..

رابی

مثل هیچکس یکشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 09:59 ق.ظ http://paaeez.blogsky.com/

بعضی خواب ها را هیچ رغبتی به بیداری نیستـ.. .

گاهی دلت می‌خواهد از بیداری‌هایت هم، خواب بدزدی...

کافه سایه (کامیاب) شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 10:41 ق.ظ http://cafe-shadow.blogsky.com

دقیقا از چی خداحافظی میکنی؟

دیالوگ رو بیشتر دوست داری یا توصیف؟

دیالوگ اگه دونفره باشه، توصیف رو ترجیح می‌دم...

خداحافظی؟
نه... فقط آرزو کردم این نباشه...

خودم پنج‌شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 10:49 ب.ظ

ما را به خواب ِ باران بردند ، کویر شدیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد