شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور
شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور

چشم ها

می ایستی..

گاهی هم قدم می گذاری............

                                  کجایش را......؟

شاید روی تخم چشم خیلی هایی که خیره نگاهت می کنند

با اینکه تعارفت نکرده اند.. راه می روی.. پلک روی پلک...

چشم ها را یکی یکی می بندی... به شماره ی گام هایت، پلک می زنند

تصویرت را پاک می کنند اما... هستی هنوز..

می نشینی به شکار...

شکار برّاق ترین نگاهی که ماتت کرده...

کمندت را حواله می کنی... نمی رسد.. چنگ می اندازی... بی حاصل...

طمأنینه ات را کجا به باد داده ای یا به آب؟

سرت را میان دست هایت می گیری

خودت را پرت می کنی میان همه ی آن خیره ها...التماسشان می کنی...

به خواب می زنی خودت را...

پلک می زنی که پاکشان کنی... هستند هنوز... می مانند..

تا آخرین لحظه ی شکار تو می مانند...

ناخن هایت را می نگری... مرتب اند و کشیده و باریک..

شاید این بارِ آخر است...

خیره شان می شوی... و ثانیه ای دیگر... تمام می شود... همه چیز...

فصل شکار پایان می یابد اما.. می دانی هنوز آنجا هستند... 

چشم های خیره ای که شکار تو را تا انتها پلک نزده اند......

نظرات 2 + ارسال نظر
رضا دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:02 ب.ظ

!!!

!!!چیه؟؟

فرداد سه‌شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:51 ق.ظ http://ghabe7.blogsky.com

حالا مطئن شدم که مکانیک خواندی...چرا که واژه ها رو تبدیل به ماشینی کردی که با سرعتی بالا ولی خرامان خرامان در جاده چشم من می راند و من از این سفر لذتی می برم که دوست دارم تکرار شود...همیشه.(لطف کن و به حساب تعارف نذار)
سپاس از تو رابی.

میشه به حساب لطفت بذارم دیگه؟
مرسی، خوشحالم که خوشت اومده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد