شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور
شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور

تو هم یک سرِ این ریسه ها را نگه دار...

در این سیاهی آشفته

بگذار قهقهه هایمان را آویزان کنم...


که مدتهاست

در کوچه پس کوچه های این شهر

                                       زنگ خاموشی زده اند..

خاطرم هست که خاطرت باشد...

کنار من که می گذارمت

انگار کن دست هایم هم فراموشی گرفته اند


و هیچ کس 

حتی خاطرش نیست

............انحنای گردنت

جای چنبره زدن دل من است.....


هیچ کس

حتی نمی داند

.....در کدامین هزارتو

.........بی هیچ نشانه ای

طنین خنده هایت، از یاد من گذشتند...


یا که بی تو، چه کسی

این پونه ها را دوباره خواهد چید؟


تو که سالهاست

...............نگاهت را

از عکس های دونفره مان دریغ کرده ای....

بیا، تا این زمستان به سر نیامد...

بیا برایت کمی قصه ببافم

از همان ها که می دانی، محکومی به شنیدنشان...

از همان ها که مادربزرگ، باید کلافش را این بار

دور گوش هایت اندازه کند...


حرف را مگر می شود زد؟

حرف باید دو میل بافتنی داشته باشد

و تو آنقدر عمیق،نگاهم کنی

که من به همه ی زیر و بم زندگیت بافته شوم...

خدا را چه دیدی

شاید قصه ای هم از تویش درآمد


چیزی شبیه اینکه 

"گاهی دلم برایت تنگ می شود"


امان از چشم های کم سوی مادربزرگ.......

بیداری ممتد....

وقتی یاد لبخندت

.................همه ی بهانه ی زندگی من است

چه اهمیتی دارد

که تو چشمانت را به روی چه کسی باز می کنی

...............................یا کدام غریبه مرا در آغوش می فشرد


وقتی اینجا

..............درست روی همین بالش

...............خیالت ورق می خورد 

.................................و من دردم می آید


من

که همه ی شکنجه های با تو بودن را

..............................به جان خریده ام

...................دردم می آید و دور می شوم


و تو همچنان

......ورق می خوری

در بادی که

..........از پشت پنجره ی بسته

                               تماشایت می کند

برای روزی که شاید.... خداحافظ


همه چیز ساده است...
مثل یک استکان چای قند پهلو...
که به شهرزاد خاطراتت تعارف می کنی...
ساده مثل اینکه..
می توانی بروی و یادت بماند...
خواب هایت را هر کجای دنیا هم که ببینی..
فقط مادربزرگ های اینجا از پس تعبیرش بر می آیند
همان هایی که...
آنقدر پاهاشان از قدم هایشان جا ماند...
که رد آرزوهایشان روی همه ی پله های بالا نرفته، حک شد
همه چیز ساده است...
گاهی باید رفت...
ساده مثل بوییدن قهوه.......
تا مبادا مشامت به عطر بهارنارنج، زیادی عادت کند....