مهر می آید
مهر می آید و من
باز هم همان دانش آموز سالهای پیشم
این بار هم
همه ی خزان را سبز می کشم
از خش خش برگ ها جوانه میسازم
و آفتاب...
و آفتاب...
دست هایش را خواهم گرفت
و دور زمین، به دنبال تو خواهم گرداند
و باز هم
باز هم رد خواهم شد.....
و تنها آموزگار
هیچ گاه نخواهد دانست
که شهریور هم
قدم هایش را
با خیال چشم های تو برداشته است
چه رسد به من
که همه ی جغرافیایم را
پشت پلک های تو خلاصه کرده ام
هزاران سال بعد از این هم بگذرد
تو باردیگر این روزها
چشم هایت را که باز می کنی
تمام فصل ها پشتشان به خواب می روند
و بهار من
همان خزانی خواهد بود
که آمدن تو را وعده می دهد
میلرزم این روزها
از همهی آن چیزی که دیگر نیست
از شباهت بیاندازهی تو به خودت
از روزانههای من و تو که چه بیرحمانه شکل هماند
مینشینم کنار باغچه
و دانه دانه واژههایم را سر میبُرم
شاید که خون به مغز
رویاهای به گِل نشستهام برسد
نه...
شاید همهی اینها هم نه...
شاید همهی ترس من از عزمیست
که زیر پای بودنت را خالی میکند......
من از تسلسل واژه هایی که قدم های تو،
فاصله ی میانشان را اندازه نبود....
من از انبساط الفبایمان هراسانم....
من از این گام های بریده بریده،
که آرزوهایمان را..
از "من" تا مرز "تو" سلاخی می کنند، شکست خورده ام
شکست خورده ام و و در انتظارت..
به سالها آنطرف تر، جایی میان جاده های دور از آفتاب، دویده ام...
اینجا ولی..
روزها می گذرد و تو..
حتی به یاد نخواهی آورد،
این خاکستری پیچیده را
که جای چیزی در سینه ام نبض می زند...
و حتی نخواهی دانست
آن جای خالی گوشه ی چشمانت،
که بر سرم هوار می شود:
"تو" هیچ گاه به "من" نرسیده بودی........
اینجا پاییز هم دیگر..
لحظه های مرا از هم می درد
و تک تک این برگ هایی که صدای خش خش شان نمی آید،
ریز ریز به من و تو می خندند
که این ها را...
بین قدم هاشان، یک فصل می شود جا کرد.......
برگ های زرد و فرتوت...
ورّاجی شان تمامی ندارد...
تو بگو
آن ته ته دلت، چند قدم از زمستان باقیست؟
به جان چشم هایت...
که اگر باشد...
همه ی این فصل ها را برمی گردم...
به همه ی صفرها سرک می کشم...
شاید جایی میان این محورهای مختصات..
حال من و تو یکی شده باشد...