این روزها سر به سر خدا می گذارم
به تلافی روزهایی که شوخیش گرقته بود
و من،کودکانه،باور می کردم
زندگی ام را که قایم کرده، پس می آورد
تا بازی را از سر بگیریم.
و از ترس گم شدن دلم،
گوشه هایش را به "خودم" سنجاق کردم، آنقدر که تنگ شد....
شاید چون... دل کندن را هنوز یاد نگرفته بودم.
با خدا که بازی می کنم، خنده ام می گیرد.
آخر من را توی مشتش دارد و باز، دنبالم می گردد.
نمی داند.. "خودم" را توی دستانش جا گذاشته ام
تا زندگی ام را پیدا کنم.
راستی
تازگی خیلی حواس پرت شده است
صبح ها یادش می رود در دلم را ببندد
و من هر روز بیشتر می لرزم
که مبادا راهش را گم کند...
شاید "خودم" باید توی دستانش کروکی بکشد
"سفر" که می گفتم، خاموش می شدی...
و خیال می کردی... فراموشم شده...
که "سفر"
یعنی چشم های مادر....
یعنی عکسی که جوانیش ترک می خورد... یعنی من....
انگار که می شود، سایه ای بیندازی روی ذهنت
و گوشه اش را تاریک کنی...، که به یاد نیاوری...
"سفر" یعنی ... چشم هایت را ببندی
که بعد... باز کنی و بگویی:
"سک سک، حاضر!"
و نباشد آنکه باید دستهایش را بگیرد بالا و بگوید:
"آفرین، باز هم تو بردی!
و تو ماتت ببرد و بخندی....
.....بخندی به ندیدن!!!
"سفر" یعنی
وقتی که دیگر نیست....یعنی تمام شد....
سرت را بالا می گیری، رو در روی خودت می ایستی....
زل می زنی به انحلال زاویه ها... و می گویی:
"دیگر چشم نمی گذارم"
و می خندی....
...می خندی به ندیدن!!!
"سفر"
همان ساز ناکوکی است که گهگاه....
تارهایش را ... موج فروپاشی ات می لرزاند
و دلت انگار چنگ می خورد....
و تو هم مثل عکس روی دیوار...
ترک می خوری... می شکنی....
و گیج می مانی که این درد را
کجای تاریکخانه ی ذهنت قاب کنی ...
که به چشمان خسته ی اما بیتابت....، دهن کجی نکند؟....
و از ته دل می خندی....
می خندی به تمام ندیدن هایت...!!!
که از خاطرم رفت
"زمین" یعنی ...
جای پاهای تو!!
و روزهاست از خودم می پرسم
چرا زمین گیر شده ام؟تو را "هم سایه" می خواهم
تا خدا......................
هوای هر دومان را........