راستی یادت هست؟
زندگی چه مزه ای داشت............؟
آن وقت ها که تمامی شب های نگرانم، تو بودی.
پیش تر که خاموشت می شدم،
هوایت طعم خرمالو می داد.
اما نمی دانم....
ناگهان من چه شدم؟
چشم هایت را که برابرم می گشایی،
این همه امواج هراسان به کجا می گریزند؟
حالا که من...
رویا شدم و
.....................دستانت خاطره.
هوایت تمام شد....
طعم خرمالو را با نسیم چشمانت معامله کردم
.............................تا آسوده بخوابی.
نمی توانم با شما به یک درک مشترک برسم بهتر بگویم شعرتان را پسندیدهام اما در تفسیر آن مانده ام
به هرحال شعرتان جالب و جذاب است به سایت شعر نو سر زدید؟
شاید بهتره بدون توجه به حس نویسنده تفسیرش کنین..
ممنونم و به این سایت هم سر می رنم...
این شعرت رو خیلی دوست دارم
لطف داری فرزان جون
خرمالو هم طعم عاشقی میدهد..