با خنده هایت از مرز کودکیمان گذشتم......
که صرف می شدند در پایان همه ی جمله سازی هایم.....
جمله هایی که با "تو" تمام می شدند....بی فعل.... و می خندیدی که لکنت دارم....
و هیچ نمی دانستی که من.....
سر راه همه ی واژه هایی که بعد از "تو" می آمدند، تابلوی عبور ممنوع می زدم
تو یه وقتایی میشه من، من تو من میره و میشه ما.../
فدایی داری بچه.../
یه وقتایی هم... میره... میره... سوم شخص میشه توی خاطره های گم شده...
مرسی سامورایی..
جمله آخری رو دوستتر داشتم ..
تصدقت
مرسی که دوستش داشتی
مرسی
تصدقت ..
شعرات جالبن...البته از نظر من....
یه کم از چرخ دنده و بیرینگ بنویس جیگرمون حال بیاد هم رشته ای.
ما که کلا بلبیرینگیم تو چرخ های زندگی... حالا اینجا هم باید بنویسیم؟؟:)
مرسی از نظرت که خیلی هم نظر خوبیه... به نظر من البته..
چرا که قبل از دیدن ، تابلو را باد با خود می برد
پس باز مقصری