شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور
شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور

روز-نامه

دلم آنقدر برای گرگم به هوا تنگ شده که گاهی...

به هوای همان کودکی ها...

پرتش می کنم بالا(دلم را) و در می روم....

اما....

نیست کسی که در آغوش بگیردش و به طرفم نشانه اش رود....

دلم...

زمین می خورد... زمین می خورد... له می شود... و من هنوز دارم در می روم... 

می روم و دلم هنوز.... له شده... روی زمین خاک می خورد....


                                       این است حال این روزهای من....

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:30 ب.ظ

سلام...
حالا بین خودمون بمونه...اون بازی اسمش استپ هوایی بود.

مرسی از یادآوری.. راستش هیچ وقت یادم نموند که اسمش چی بود..

یاسین پنج‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:41 ب.ظ http://www.sooryas.blogsky.com

یعنی روح و روان آدم رو تازه می کنی با این نوشته هات

ببین کی اینجاست... دوست کمیاب ما.... کجایی؟
مرسی یاسین جان

یاسین شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:35 ب.ظ http://www.sooryas.blogsky.com

حقیقتش یه دو سه هفته ای بود درگیر درس و امتحان بودم. وقت نداشتم سر بزنم اگه نه که لذت دست نوشته های شما رو به این راحتیا که نمیشه از دست داد

تو همیشه به من لطف داری
ایّام به کام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد