اینجا، به خود پیچیده ام تو آنجا در تنی دیگر
سر، به زانو نهاده ام تو بازهم بر سری دیگر
همیشه حرف آخر را عشق در طالعم می زد
من اینجا رو به عکس ما تو آنجا با زنی دیگر
همیشه فکر می کردم خدایم پشت مغرب هاست
به شب ها چشم می دوزم به خود، تو، حسرتی دیگر
خموشم منتظر تا کی تو نامم بر زبان رانی
من هم آهنگ دیوار و تو بر لب واژه ای دیگر
نگاهم کن، بخند با من به سان عکس دیروزت
که آغوشم نفس می زد برای لحظه ای دیگر
کجای خاطرت، یادی از عشق رفته ات کردی
که من لرزان و بی تابم و قلبم شعله ای دیگر
من اینجا دست لرزانم به روی سینه بنشانم
به یاد حس دست تو که گشت افسانه ای دیگر
سحر نزدیک است و باز خدا خوابیده تا فردا
من اینجا در پی روزی که گم شد در شبی دیگر
پی نوشت: برای حس اتفاقی که برای عزیزی افتاد..
من برای دیدنت بهانه می تراشم...
تو برای ندیدنم!
...
و من منتظر باز شدن لب های تو به اسم من!
و همچنان دلم دارد می لرزد...
و من می ترسم... می ترسم و فکر می کنم دارد سرما می خورد...
وبرای آنکه گرم شود صدای تو را برایش پخش می کنم تا خیال کند میایی...