"سفر" که می گفتم، خاموش می شدی...
و خیال می کردی... فراموشم شده...
که "سفر"
یعنی چشم های مادر....
یعنی عکسی که جوانیش ترک می خورد... یعنی من....
انگار که می شود، سایه ای بیندازی روی ذهنت
و گوشه اش را تاریک کنی...، که به یاد نیاوری...
"سفر" یعنی ... چشم هایت را ببندی
که بعد... باز کنی و بگویی:
"سک سک، حاضر!"
و نباشد آنکه باید دستهایش را بگیرد بالا و بگوید:
"آفرین، باز هم تو بردی!
و تو ماتت ببرد و بخندی....
.....بخندی به ندیدن!!!
"سفر" یعنی
وقتی که دیگر نیست....یعنی تمام شد....
سرت را بالا می گیری، رو در روی خودت می ایستی....
زل می زنی به انحلال زاویه ها... و می گویی:
"دیگر چشم نمی گذارم"
و می خندی....
...می خندی به ندیدن!!!
"سفر"
همان ساز ناکوکی است که گهگاه....
تارهایش را ... موج فروپاشی ات می لرزاند
و دلت انگار چنگ می خورد....
و تو هم مثل عکس روی دیوار...
ترک می خوری... می شکنی....
و گیج می مانی که این درد را
کجای تاریکخانه ی ذهنت قاب کنی ...
که به چشمان خسته ی اما بیتابت....، دهن کجی نکند؟....
و از ته دل می خندی....
می خندی به تمام ندیدن هایت...!!!