بیا چشم هایمان را ببندیم........
خدا.... عاشقانه ترین تعبیریست که از این سیاهی می توان ساخت
بیا دست هایمان را پشت سایه ها، دیوار کنیم....
دستش بی اراده می لرزد و موج موج آب است که روی سرمان خالی می کند............
طفلکی حق دارد..............
آنقدر یادش نبوده ایم که سمعک لازم شده، بیا فریادش کنیم...............
خودمانیم....آن همه خاک را که در آغوش کشیدی............
این غبار سالهای دور که..... وزنی ندارد...............
و نه دیوارهای اتاقم شرمنده از کشیدن بار خاطره ی...دیگر نبودنت.....................
چشم از تو بر نمی دارم..............
تو که تمام روزهای گذشته را لبخند زدی................
تو که هیچ زانوی غم بغل کردنم را حسود نبودی..............
صدایت..
کاش این همه نگاه تصویرت....یک لحظه صدا می شد..................................