شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور
شوکران

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور

یازدهم...

بیا چشم هایمان را ببندیم........


خدا.... عاشقانه ترین تعبیریست که از این سیاهی می توان ساخت


بیا دست هایمان را پشت سایه ها، دیوار کنیم....


خدا را در آغوش که بگیری.... همه چیز در تو حل می شود

داد بزن....

خدا دیگر نااا ندارد... چه رسد به هوای بنده هایش.......


دستش بی اراده می لرزد و موج موج آب است که روی سرمان خالی می کند............


گُر گرفته از حرارت این همه جهنمی که برای خودمان ساخته ایم.........


طفلکی حق دارد..............


مگر نمی دانی راز خدا بودنش و همیشه بودنش..............
                                                                   شنیدن طنین اسمش از گلوی ماست؟


آنقدر یادش نبوده ایم که سمعک لازم شده، بیا فریادش کنیم...............

دهم...

دلم برای خودم...دلم برای همه ی این دیوارهای لعنتی می سوزد


خودمانیم....آن همه خاک را که در آغوش کشیدی............


این غبار سالهای دور که..... وزنی ندارد...............


تو در کشوی تاریک میزم خانه کن تا نه من مات خیرگی چشمانت شوم.......................


و نه دیوارهای اتاقم شرمنده از کشیدن بار خاطره ی...دیگر نبودنت.....................

نهم...

‎چشم از تو بر نمی دارم..............


تو که تمام روزهای گذشته را لبخند زدی................


تو که هیچ زانوی غم بغل کردنم را حسود نبودی..............

                 

                    صدایت....                       تمامم می کند...............


کاش این همه نگاه تصویرت....یک لحظه صدا می شد..................................