با شب..
این مقدّس حرام زاده..
این یادگار از بدعتِ تو با سپیده..
شِکوِه می گویم تا نپندارد که تنها، این منم
مانده بر جای از عبور خاطرات تو
با ماه..
آن روشن دل شاهِدت..
خوار گشته، پلک ها بر هم آرمیده...
می نشینم پای صد دیوارِ خِشتی
قصّه خوانم چون اذانِ نو' زَده در شرقِ شب
بی تأمّل، بی درنگ
شهرزادم من..
زاده ی شهرِ دلِ تو..
بی گُدارَم...نیست پروایی مرا
چشم ها در سوگِ آوای سحر
هستی ام را می دوند....
خوابِ شیرینم..
کاینچنین با شورِ صد مستی
خیره در رنگ و لعابِ آفتابِ لَوَندش
رو زِمن گردانده صبح
اندیشه ها می پرورد در سر
با زمین..
این مبارک..این قدمگه.. مادرم..
پیشگوی روزگارِ خوش، طراوت، زندگی...
زایشِ همچون تویی... بی ردّ پایی...کورسوی نگاهی....
شاعرِ پایانِ خود گردیده ام....
آری اکنون...
شمع جانم با لبی خاموش
شامگاهان می دَمَد از نو، سرآغازِ مرا
شعله ی یادِ مسیحاییِ تو
چون هزاران دشنه بر تاریکِ شب
هر صبحدم...
با سقوطّ اوّلین شبنم...
دم فرو می بندد این..
خونین دلِ نازک تَرَک برچیده و بی جانِ من
صبحِ زهرآگین
هویدا می شود.....................................
داستان سختی نداشت.. شخصیت ها کم بودند...
دیالوگ ها فقط ناله هایی که انگار از دوردست ها، می خراشیدند...
تراژدی غمناک مرگ، زندگی را ورق می زد...
راستش می دانم...
از اول هم دروغگوی خوبی نبودم...
نمی دانی چه دوئلی میان انگشتهایم به راه بود...
قطع می کردند یکدیگر را...
تا تو باور کنی..
همه ی مهمانخانه های دنیا هم که پر از آدم باشد...
دل من...بیا و مهمان دلم باش.....
کودکانه است که خواب می بینم هنوز...
نشسته ام روی پله هایی که پایان ندارند.. که حتی نمی دانم به کجا قرار است برسند..
اما دلم می خواهد....
رویاهایم را تا آنجا که می توانم... بغل کنم
مثل کودکی که نخ بادکنک هایش را با فشار توی مشتش نگه می دارد...
مثل دختربچه ای که وقت رد شدن از خیابان..، دست مادرش را سفت می چسبد....
فقط رویاهایم را...
ولی به تو قول می دهم
همه ی خواب های ندیده ام را در هوایت رها کنم...
اجازه دهم نسیم خیالت، تا آنجا که می تواند ببردشان...
هر کجا هم که دیده شوند، فرقی نمی کند...
آنقدر خاطرم به تو تعلق دارد که با دنیای خودم بیگانه ام...
بیگانه یعنی...
من، خودم را... آنطور که می نویسم، نمی خوانم....
بیگانه یعنی...
مدتهاست روبروی آینه نشسته ام...
و هنوز منتظرم دستی از توی آن، "خودم" را از "من" بکشد بیرون و نشانم دهد
پس چه تفاوت می کند خواب هایم را کجا ببینم...
"اتفاق"....یک قدم از سرزمین من آنطرف تر....پشت مرزهای تو افتاده است....
فقط بگذار...
رویاهایم را تا آنجا که می توانم... بغل کنم...