شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور

شوکران

حوالی غروب، مرا به یاد خودم بیاور

دورویی

تو...
یک...
تو...
بازهم یک...
هر چقدر "تو" را بخش می کنم... حتی دوتا هم نمی شود...
شاید آن بخش دیگرت که مال من نبود...روز اوّل اسمت را اشتباهی گفت...


امروز


خاطرت باشد..
از آسمان که می گریزی...
لبخندت را.. به خیال باد نسپری...
ابر که باشی...
اشک، خودش تمامت خواهد کرد...

احتضار...

"من" را یادت هست؟؟؟

همان که سرِ هر گُذَرَت...
وعده ی باران می خرید و بی هوا نفس می کشید....

تمام روز با من باش..


آن زمان که گفتی "فردا روز دیگری ست"
باید می دانستم...
تنها همین امروز از آنِ من است...
"دیگری"....فردا جایم را پر خواهد کرد.....