نمی دانم چرا حس ماضی شدگی دارم؟
دست و پا می زنم توی جمله هایی که فعلشان به "د" ختم می شود...."شد"...."بود"...
به ما گفته اند "ماضی بعید" یعنی گذشته دور!
خب یعنی گذشته ای که اتفاق افتاده دیگر..
اما حالا من از "خودم" بعید شده ام...
آنقدر بعد مسافتم زیاد شده که واحد کم می آورم برای اندازه گیری...
انگشت هایم کفاف شمارش نمی دهند...
یک نفر نشسته اینجا، ته گلویم، با ناخن هایش آویزان شده به پله پله های مری من...
دائم تیک تاک می کند.... تیک.... تاک....
انگار زندگی مرا قطره قطره قورت می دهد...
این همه صدا هم چسبیده اند به دیواره های حلقم... فشار می دهند... فشار می دهند...
به سکسکه می افتم... و...ل...م...کک..نیی...د....
هر کاری می کنم نمی توانم بالا بیاورمش...
هق هق هم کاری از پیش نمی برد....
اصلا بی خیالش می شوم... بگذار خفه شود....
می ایستم روبروی آینه.. دهانم را باز می کنم....
برایم از آن سوی آینه دست تکان می دهد که : هی لعنتی... فکر کردی خلاص می شوی؟
دهانم را می بندم... همان بسته بماند بهتر است...
می نشینم پشت به آینه... تکیه ام را می دهم به خودم...چشمهایم را می بندم...
هرازگاهی برمی گردم... دزدکی... مثل بچه هایی که قهر می کنند... خودم را دید می زنم...
زیر چشمی گوشه ی لبم را که کج شده می بینم...
اه.. هنوز همان جاست...خیال رفتن ندارد انگار...
انگشت سبابه ام را می گیرم جلوی آینه....روبروی "خودم"...
می گویم: هیسسسسسسسس... آرام باش....
"خودم" آرام می شود... خفه می شود...
اما همه اش حس می کنم یک جای کار ایراد دارد...
حسش می کنم...
آویزان شده به زبان کوچکم... وادارم می کند دهانم را باز کنم...
بعد داد می زند:.... هی تو.... فکر نمی کنی زیادی مضارع شده ای....؟
انصافا این یک مورد را به او حق می دهم...
فکر کنم باید جمله هایم را با یک ماضی بعید استمراری ابتکاری تمام می کردم....
خیلی آن طرف تر از "خودم"... "زندگی" جریان دارد آخر....
پی نوشت:
شاید هم باید آینده ی بعید استمراری بسازم برای زندگی ای که دور از من می دود....
پی پی نوشت:
حس جالبی می داشته بودم برای نوشتن این پست...
فقط می تونم بگم عالی بود...عالی!!
اونقدر عالی که جرات نمی کنم چیز دیگه ای غیر از تحسین بگم!
مرسی واقعا.. حالا انقدهام خوب نیستا!! مدتها بود که نمی نوشتم، این از آب در اومد...
سخاوت زمستان را اگر فراموش نکنیم...
طراوت بهـــــــــار دلنشین تر می شود!
===
ایشالله سال 90 برات بهتریت سال زندگیت باشه!!
سلام و عیدت مبارک .. دروغ نگم .. همش رو نخوندم اما اونجاهایی رو که خوندم با حس تو پیوند خوردم .. نه خسته
حرفایی که گیر کرده تو گلوت رو همونجا حلق آویز کن...
تو از نزدیک نزدیک مینویسی ...
لک لک ها روی یک پا می ایستند و تو را انقدر خوب میفهمند که تمام خواب هایت را ندیده / میخرند ...
سلام!
سلام موموی من